چهارسال پیش از آنشب، وقتی برای نخستین بار جین و هانتر رفتند، تراویس پنج روز تمام دوید. از حال رفت، برخاست و باز دوید. به گمانم با دویدن میخواست روحش را جا بگذارد، میخواست از قلبش دور شود، میخواست دلش را بگذارد و برود. آدم بدون دل، شانس بقای بیشتری برابر رنج دارد ... به گمانم همان موقع موفق شد، همان وقت گویی فهمید که عشق گاهی تبعیدت میکند به غربت، که گاهی از خودت چنان تنها میشوی که دویدن، سکوت، نخوابیدن هم جانت را دمی آرام نمیسازد
همیشه از خودم میپرسم بعد از آن شبِ جلوی هتل مریدین، آیا باز هم پنج شبانهروز با آن وانت کهنه رانده است تا ناکجا؟ تا پاریسِ تگزاس؟
بخشی از یک نوشتهء بلند دربارهء تنهایی، به بهانهء پاریس، تگزاس ساختهء ویم وندرس
No comments:
Post a Comment