یکروزی که حالدل بهجا بود و جهان مهربان؛ یکیمان باید بردارد از آن خودآزاریِ خواستنیِ دلدادگی بنویسد. که چه شبیه سکخوردن عرق سگی است: جانت را میسوزاند، چهره درهم میکشی اما خرسندی، اصلا سراغش رفتهای برای همین، انگار یادِ یار، تعادل اروس و تاناتوس را در جانت بهم زده، اشتیاق و عشق، غریزهء ویرانگری و مرگخواهیت را عقب رانده و تو با توسل به آزار خویش، با جستجوهای دردناک، کاویدنهای بیهوده در گذشته و حال؛ ناخوداگاه میکوشی تعادل را میان نور و تاریکی در جانت برقرار کنی. لذتی دردناک از جنس وقتی مرگ دیگری به یادت میآورد اوست که مرده و تویی که هنوز زندهای و فرصت داری... یک روزی که حال دل به جا بود یکیمان باید بردارد ازین بازی رنجطلبانهء عشق مفصل بنویسد
No comments:
Post a Comment