Monday, October 31, 2005

سکوت

فاجعه اين نيست که حرفی برای گفتن نداشته باشی...يا حرف باشه اما گوشی برای شنيدن نباشه...يا چيزی برای نوشتن که انگار جونت بهش بنده...يا...فاجعه اينجاست که مثل حالا چهار بار هی بنويسی هی پاکش کنی...يعنی حتی اين قبرستونم ديگه حريم امن نيست...يعنی هيچ خراب شده ای ديگه مال تونيست...يعنی تو زايدی...زايد!


پی نوشت:موجب مزيد امتنان خواهد بود اگه نه نصيحت کنين نه نگران شين.سرتون سلامت!

Sunday, October 30, 2005

از نوبرايت مينويسم،حال همه ما خوب است ولی تو باور مکن!

به شدت سرما خوردم،حال رخوتناک کسالت باری دارم...حالا اين سرمو بخوره،يه هم پارتيشنی تو شرکت پيدا کردم که تر گرفته به فضای خصوصيم...راه به راه چايی ميخوره،روزی شيرين دو پاکت سيگار ميکشه و مدام چشمش به صفحه مانيتور منه و گوشش به ۴ کلمه حرفی که پشت تلفن ميزنم...از همه بدتر اينکه يه جورايی سمت استادی برای من داره...وقتی ۴ سال پيش من اومدم تو اين کار يه دوره اموزشی داشتيم که مدرسش ايشون بود...پس من حتی نميتونم باهاش تندی کنم...داشتم با اين حال نزارم در پوستين خلق رو خير سرم آپ ميکردم... انقدر سوال جواب کرد که يادم رفت چی ميخواستم بنويسم...واقعا دارم عصبی ميشم خيلی به اين فضای دنجم عادت کرده بودم...کاملا ريخته بهم!


پی نوشت:در پوستين خلق به روز شد!

Saturday, October 29, 2005

ما مردمان تنهايی هستيم!

...نميدونم اول زنم منو ترک کرد بعد من شروع کردم به مشروب خوردن،يا اول شروع کردم به مشروب خوردن بعد زنم منو ول کرد/...اومدم لاس وگاس تا ظرف ۴ هفته با مشروب خودکشی کنم...!


۱- اين جمله های بالا ديالوگای فيلم Leaving Lasvegas با بازيه معرکه نيکولاس کيج که بخاطرش اسکار گرفت و اليزابت شاو.فيلم داستان مرد دايم الخمريه که لس انجلس رو به مقصد لاس وگاس ترک ميکنه تا اونجا با مشروب خودکشی کنه...اما اشنا شدنش با يه دختر تن فروش رنگ فيلم رو عوض ميکنه...نفس ادم ازين همه سياهی و تلخی بند مياد...ميدونين ازون فيلمايی بود که زير و زبرت ميکنه ولی دلت نميخواد دو بار ببينيش.يه صحنه ای تو فيلمه که مرد به دخترک پول ميده فقط برای اينکه بياد باهاش حرف بزنه...ما مردمان تنهايی هستيم.تف تو گورمدرنيته!


۲-خدا اخر و عاقبت ايران و ايرانی رو بخير کنه بااين در فشانی های برادر احمدی نژاد.من که هر چی ميخوام خودم رو قانع کنم اين بابا واقعا همين قدر ابلهه نميتونم.مملکت از همه طرف تو فشاره يکی نيست به اين دانشمند بگه زرزر «اسراييل بايد محو شود» رو از کجات در بکردی...اين حيوونی انگار هنوز باورش نشده خير سرش رييس جمهوره يه مملکته!

Thursday, October 27, 2005

بخوان اواز تلخت را،ولکن دل به غم مسپار...

شگفت انگيزی زندگی،با اگاهی به ناپايداريش،در جرات توشدن،در شجاعت من شدن،در شهامت شاد بودن،در روح شوخی،در شادی بی پايان خنده و در قدرت تحمل درد نهفته است(مارگوت بيکل)


۱-استار عزيز!تولدت مبارک...اميدوارم شادی هر طور که ممکنه خودش رو در روز تولدت به تو برسونه!


۲-فيدل کاسترو برام هنوز نوستالژی روزهايی رو زنده ميکنه که ايده های چپ همه زندگيم بودن...سينما ۴ قراره جمعه مستند فرمانده رو به کارگردانی اليور استون در مورد اسطوره چريک پير پخش کنه...ذوق زدم!


۳-اين نوشته نبوی رو که خوندم ياد تو افتادم«...فرمان ماشين را مثل هميشه در دستهايت گرفته بودی و به شتاب ميرفتی...چنان ميراندی که انگار خداوند تو را برای راندن و رفتن خلق کرده...»بعد بگو چرا من اين همه سنگ نبوی رو به سينه ميزنم...هر چند رو راست باشم و يکرنگ...اين روزها همه چيز مرا به ياد تو مياندازد...های بانو! انگار در خيالت محو شده ام.

Wednesday, October 26, 2005

دوستی

زنده دارد زنده دل دم را/هر کجا،هر گاه/اوج بخشد کيفيت کم را/گفتگو بس ماجرا کوتاه/ما اگر مستيم،بی گمان هستيم!


۱-ده سال هست که ميشناسمت،باهم خنديده ايم،با هم گريسته ايم،فرياد زده ايم،بغض کرده ايم،رويا هايمان راتقسيم کرده ايم و...حالا به جایی رسيده ام که وقتی کسی ازدوستی حرف ميزند، چهره تودر ذهن من نقش ميبندد.تولدت مبارک محمد فائق!


۲-برای من وبلاگ نوشتن مثل عکاسيه...شما تو عکاسی يه لحظه رو تصوير ميکنيد، يک آن رو...به طوری که ممکنه سوژه عکس شما دقيقا بعداز فشار دادن شاتر ،ديگه تو اون شرايطی نباشه که ازش عکس گرفتيد.نوشته های من هم صرفا امير رو تو همون لحظه تصوير ميکنه...اصلا من وبلاگ نويسی رو به همين دليل انقدر دوست دارم که بهم فرصت ميده نوشتاری از روح خودم عکس بگيرم.اينو برای اين گفتم که دوستان نگران يه سری نوشته های اينجا نشن!


۳-يه توضيح کوچولو هم در مورد ابراهيم نبوی برای سعيد و خرپره عزيز:


من به سه دليل به اين شازده بسيار احترام ميذارم.اول اينکه خودم رو خيلی  ميراث خوار طنز نويسی اون ميدونم و حق بديد که سفره خوار بايد حرمت سفره دار رو نگه داره.دوم اينکه سبک نوشتارش رو وابداعات ذهنيش رو تحسين ميکنم بايد سعی کنيد طنز بنويسيد تا بفميد  بعضا چه شاهکارهايی ميکنه.اخر از همه هم من ب گوشه هايی از خودم رو درش ميبينم و اين خود پسنديم رو ارضا ميکنه...نبوتی برای نبوی قايل نيستم هر چه هست احترامه!


 

Monday, October 24, 2005

به بی سامانی باد،به سرگردانی ابر

ميدونی سانچو وقتی باور کردی که نجات دهنده ای در کار نيست...وقتی برای نجات از نکبت منتظر هيچ معجزه ای نشدی...حتما امادگيش رو داری وقتی عزراييل رو ديدی بهش لبخند بزنی.


پی نوشت۱: انقدر بی حالم که فکر پا شدنو تا خونه رفتن و فکر تعطيلی کثافت فردا ،خشتکمو بادبون ميکنه...کاش ميشد يا همين جا موند يا همين جا مرد!


پی نوشت۲:در پوستين خلق به روز شد...

Sunday, October 23, 2005

دهانت مرهم اندوهانم باد

دلم به بوی تو آغشته است/سپيده دمان /کلمات سرگردان بر ميخيزند/ و خواب آلوده دهان مرا ميجويند/تا از تو سخن بگويم!(شمس لنگرودی)


دلم برای گم شدن در مه مبهم چشمانت،بی تابی ميکند


 


همين!

يک روز عالی عالی عالی!

تصور بفرماييد که يه دوره اموزشی3Com تو دوبی برگزار ميشه کهشما ۳ ساله دلتون ميخواست توش شرکت کنيد.بعد باز هم به تخيلتون زحمت بديد و فرض کنيد يهو از شرکت محترمتون بهتون زنگ ميزنند و ميگن گذرنامت رو فردا بيار،سه شنبه به خرج ما برو دوبی تو دوره يک هفته ای فوق الذکر شرکت کن...شما قادعتا بايد ذوق مرگ شيد اما اه جانسوزی ميکشيدو به رييستون ميگيد من نميتونم برم يکی ديگه رو فرستيد!!!!!!!!!حالا بفرماييد چرا؟چون شما به پيشرفت همکارتون علاقه منديد؟نه.چون شما ورژن سال ۲۰۰۵ ريز علی خواجوی هستيد و دارين از خودگذشتگی میکنيد؟نه.چون...؟نه....دليلش مضحک،ساده و شرم آوره:چون شما -يعنی بنده-گذرنامه نداريد.به همين فضاحت!


اين رو اضافه بفرماييد به اينکه ۱۵ دقيقه به کلاس ايين نامه دير رسيدم و استاد معزز که فکر ميکرد داره راز گور به گور شدن ابوی محترمش رو توضيح ميده سر کلاس راهم ندادو من يکهفته باز عقب افتادم...به اين ميگن شنبه رويايی،نه؟


پی نوشت:در پوستين خلق به روز شد


 

Wednesday, October 19, 2005

من کلمه به کلمه،حرف به حرف تورا محتاجم

ميدونی سانچو...زندگی مثه قهوه تلخ ميمونه...ادما با اين که ميدونن قهوه،تلخه ميخورنش و حتی برای خوردنش اشتياقم دارن!


پی نوشت: بچه ها دارند با کله پاچه افطار ميکنند.در واقع دارند با کله پاچه خودشان را خفه ميکنند.اقای رييس چنان با ذوق و شوق امد به من گفت «افطاری بمونيا براتون کله پاچه گرفتم »که رويم نشد در مورد نفرت تاريخيم از اين غذا برايش منبر بروم.توکل به روح خواجه نظام الملک کردمو دو قاشق کله پاچه خوردمو زدم به چاک.حالا پشت ميزم نشسته ام...شرکت خلوت است و صدای اسپيکر تقريبا تا به انتها باز است سارا کانر دارد ميخواند...just one last dance ...چشمانم را بسته ام و تو همه جهانم شده ای...چشمانم را که ميبندم، تصوير تو جانم را پر ميکند چنان که ديگر چشم گشودن را دوست ندارم...


سانچو:ارباب! ته درد بلاره.


 

Tuesday, October 18, 2005

برای نگاه

در زندگی هر انسانی،افراد کم شماری هستند که ميتوان انها را دوست فرض کرد.در ميان اين تعداد معدود اندک کسانی هستند که ميتوان با اطمينان از اينکه تحقير نميشوی برايشان درد دل کنی،در ميان همان چند نفر ،شايد به تعداد انگشتان يک دست، دوستانی هستند که  طاقت ناراحتيشان را نداری،از بس که نيکند و نيک سرشت و نگاه بانو بی اغراق يکی از همين چند نفر است.تولدت مبارک ،هميشه شاد و هماره شادی بخش باشی!


پی نوشت: فکر کنم هيچ وقت در عمرم اندازه ديروز خسته نشدم و با اعصابم ويولون نواخته نشد.سفر نامه ام به شهر ياسوج را برايتان مينويسم!

Sunday, October 16, 2005

زمان ما را زندگی ميکند

...من از لحظه تولد در حال سقوط بوده ام/در خود سقوط کرده ام بی انکه به انتها برسم/مرا در چشمانت نگاه دار/خاک بر باد رفته ام را گرد بياور و خاکسترم را يکی کن/استخوان های شکسته ام را بند بزن/و بوز بر هستی ام/دفنم کن در دل خاک/و بگذار سکوت التيام انديشه ها شود/آغوش بگشا/ای بانويی که بذر روز را می افشانی...


اين چند روز رو با اکتاويو پاز زندگی کردم.دارينوش کتابی منتشر کرده به اسم «جهان در بوسه های ما زاده ميشود»ترجمه يغما گلرويی از نزار قبانی،پابلو نرودا،اکتاويو پاز،ناظم حکمت و....از شاملوی بزرگ که بگذريم بهترين ترجمه شعريه که من تا حالا خوندم.يه مجموعه شعر از پاز ترجمه کرده با عنوان«چشمانی که ببر ها برای نوشيدن رويا به کنارشان می آيند».واقعا شاهکاره...دارم ميرم ماموريت، فردا رو نيستم در نتيجه از دستم راحتيد!


پی نوشت:در پوستين خلق به روز شد

ما خوبيم!

نسوان سرو قامت شوخ چشم  و رجال شير شکار قوی شوکت ديار وبلاگستان بدانند و اگاه باشند که حال اين حقير سراپا تقصير،کلهم اجمعين اعم از جسميه و روحيه خوب بوده،جای هيچگونه نگرانی برای ذات ذی شوکتمان نميباشد فلذا ضمن تشکر فراوان از پری رخان و شير اوژنان فوق الذکر به ويژه پری رخان از ايشان خواستاريم به مراسم تعبد و چله نشينی برای بهبود اوضاع اينجانب خاتمه دهند و مجالس بزم و سرور را بر پای دارند.زياده عرضی نيست.الاحقر امير!


پی نوشت: بابا جنبه بال پروازه.بعضی ازين کامنتای پست قبلی رو خوندم داشت دوباره خودم اشکم برای خودم در ميومد...چه خبره بابا؟ حالا ما دلمون گرفته بود شما چرا...؟

Saturday, October 15, 2005

سيلان اشک

هی مرد گنده!اگه وسط شرکت گريه کنی پوستتو ميکنم...هی امير بخاطر خدا...


پی نوشت۱: کاش الان خونه بودم ...اما خونه کجاست...اين قفسک خاکستری؟ يا خونه پدری که اين دفعه های اخر واقعا احساس ميکردی ديگه ارامشی نداره و چقدر غصه خوردی از کشف اين مساله...کاش فقط جايی بودم که بشه توش با خيال راحت گريه کرد...يهو انرژيم ته کشيد...


پی نوشت ۲:حاضرم هر چی که دارم رو بدم يه چيزی هم از همسايه هام قرض کنم بذارم روش اين فيلم سکس و فلسفه مخملباف رو زود تر ببينم.عجب ديالوگايی داره...


پی نوشت ۳: فکر نکنم ايراد از باب ديلان باشه ولی از وقتی شروع کرده به خوندن انگار زير چشای من پياز گرفتن...مازوخيسمه ديگه...

Thursday, October 13, 2005

اهلی شدن

اهلی کردن يعنی ايجاد علاقه کردن...اگر آدم گذاشت اهليش کنند بفهمی نفهمی خودش را به اين خطر انداخته که کارش به گريه کردن بکشد(انتوان سنت اگزوپری)


کلی حرف بود برای نوشتن و گفتن که حالا تبديل شده به هيچ.صادق باشم و روراست حرف ها همچنان هست ولی تاب نوشتنش نيست.باز هم يکدل تر باشم حرفهايی هست که بايد نوشته شود،گفته شود و...اما فقط يکنفر بايد آن را بخواند،کسی که در هوايش نفس ميکشی.های بانو!تمام آن حرف ها تقديم تو باد!


پی نوشت: از ديروز شروع کردم به نوشتن قطعاتی کوتاه به اسم ليمو ترش در آن يکی وبلاگم«در پوستين خلق».هر گونه مساعدت شما موجب دلگرمی مثلاطنزنويس جوانی خواهد شد و خانواده ای را از نگرانی نجات خواهد داد.اگر خدا بخواهد و عمری باشد و اين تنبلی مفرط امان دهد هر روز به جز جمعه ها در پوستين خلق آپديت ميشود.

Wednesday, October 12, 2005

انقلاب آبی

از انجايی که من دارم کتاب خاطرات سالن شماره ۶ ابراهيم نبوی رو ميخونم و خيلی خوشم اومده و يهو باز دلم خواست که ميشد از محضر اين شيخنا و مولانا تلمذ ميکردم فلذا نظر به انکه ايشون در تبعيد به سر ميبره دو راهکار ذيل به نظرم رسيده که به استحضار خوانندگان محترم ميرسونم:


۱-روش اول :ابرام را به خانه برميگردانيم: من خودم اينجا به سبک کاوه اهنگر دست به انقلاب ميزنم...حالا اون پيشبند کهنه اهنگريش رو تبديل به پرچم کرد،بنده نظر به فقدان امکانات يکی از لباس های تحتانيم رو ميزنم سر سيخ کباب و قيام ميکنم...شعارمون هم ميشه يا مرگ يا نبوی...برای اينکه ثابت کنيم چيزی از انقلاب نارنجی اوکراين و انقلاب سبز قرقيزستان کم نداريم،با توجه به رنگ تن پوش فوق الذکر اسم انقلابمون رو ميذاريم انقلاب آبی.


۲-روش دوم:ما به خانه ابرام ميرويم:من دست به اعتصاب غذا ميزنم،من خودمو جلوی سفارت بلژيک اتيش ميزنم،من تو دهن سفير ميزنم،من دختر سفير رو گروگان ميگيرم،من...بالاخره يه ويزای کوفتی بلژيک بهم ميدن که...


پی نوشت۱: يه وقتايی يه چيزايی باعث ميشن ادم تو پوست خودش نگنجه...يه لطف هايی انقدر دل ادمو گرم ميکنند که...برای همه رنگی که به دنيای خاکستريم هديه کردی،هزار هزار بار ممنون!


پی نوشت ۲: در پوستين خلق به روز شد


 


 

Tuesday, October 11, 2005

والله که شهر بی تو مرا حبس ميشود

عزيز من!لحظه هايم سخت و سنگين ميگذرند.زيستن در هوای تو حالا ديگر ارزوی لحظه لحظه من است.اگر چه روياهايم و خواب هايم سراسر وجود توست،اما سخت است اين لحظه های فاصله...(سيد ابراهيم نبوی-دست نوشته های زندان)


۱-ديروز با آزاده بانو رفتيم سينما فلسطين تا ننه گيلانه رخشان بنی اعتماد رو ببينيم.من قبل از ديدن فيلم مازوخيسمم گل کرده بود و به تمام اتفاقات بدی که ممکنه تو زندگيم پيش بياد -اونم با نادر ترين احتمالات -داشتم فکر ميکردم.با حال سگی وارد سالن سينما گشتيم ولی خدا رو شکر فيلم انقدر تلخ بود که اصلا بد اخلاقی خودم يادم رفت.اوج فيلم بازی معتمد اريا بود که واقعا بالاتر از سطح سينمای ايران محسوب ميشد.به نظر من به يه بار ديدن ميارزه.


۲-اقای جنتی که معتقديد «...همانطور که جنگ برای ما برکات فراوانی داشت،تحريم شورای امنيت هم برای ملت ايران برکاتی دارد...». به اون شرفی که شک دارم داشته باشين قسمتون ميدم بريد ننه گيلانه رو ببينيد تا برکات جنگ يادتون بيفته!


پی نوشت:...پرتره ای از زنی در مه،در قاب هزاران سال/مسيح مادر!کوزه ای آب و بره ی باکره.به نظرم ميشه با افتخار تولد يه شاعر رو اعلام کرد.برارکم حرف نداره

Sunday, October 9, 2005

ياد باد آن روزگاران ياد باد!

اميرحسين! يادت مياد روزهای کشف کارمينا بورانا،اوکارينا،پيترگابريل و ميلان کوندرا رو...يادته همه آزمون و خطاهامون رو برای کشف جهان پيرامونمون؟صبح پيش حميد بودم کلی ياد اون روزها برام زنده شد...روزنامه هايی که جای سفره پهن ميشدند...بازی های حکم  سر شستن ظرفها ...شبهای تحويل پروژه...دلم يهو خيلی برات تنگ شد مرد!


پی نوشت :يه جغله بچه بيشتر نبودم که اومدم تهران مثلا دانشگاه...نه ياری بود نه ياوری...روزهای افسردگی...دلتنگی...روزهای تلاش برای خوندن و فهميدن و ياد گرفتن...روزهايی که توش همه چی خونده ميشد جز درس های دانشگاه....روز های يقين به اينکه ما دنيا رو عوض ميکنيم...


يادش بخير...همين!  

Saturday, October 8, 2005

خدای عشق ،فاصله ،جنون...

اين روزها را به خاطر بسپار بانوی من.فردا و فرداها شايد بد نباشدبه اين روزها نگاه کنيم و به ياد عطشی بيفتيم که در جانمان شعله ميکشيد...به ياد حسرتها و ترسها،آرزوها و انتظار ها...صبور باش و ساکت و اميدوار.


پی نوشت۱: ۸ سال پيش ميگفتم خدايا راضی شو به رضای من،حالا ميگويم خدايا راضيم به رضای تو!انگار دارم پير ميشوم.


پی نوشت ۲: خدای معجزه های کوچک!خدای خرق عادت! خدايی که هر وقت خواندمت در پاسخ درنگ نکردی!برای همه قوت قلبی که اين چند روزه نثار جانم کردی هزار هزار بارسپاس!


پی نوشت ۳: فقط خدا جان،به نظرم پيکهای بارگاه کبرياييت ادرس های روی بسته ها را خوب نميخوانند. به جبرئيل بگو توبيخشان کند.دامپزشک را من خواسته بودم تو چرا فرستاديش...

Wednesday, October 5, 2005

يک پست کوتاه کوتاه کوتاه

غرور برايم يعنی شادی تو...بيهوده نيست که اين روزها احساس تحقير ميکنم!


سانچو: ارباب!خدا مشغول تر از اونه که برای تو معجزه کنه،هی به صفحه موبايلت نگاه نکن!


 پی نوشت۱: به نام خدايی که درين نزديکی است

Tuesday, October 4, 2005

خانه به خانه می آيد وقتی تو در خانه ای

تمام سهم من از تو/نوازش دلگيريست/که از خنکای حزن صدايت برميخيزد


۱-پس من باز هم احتياج به فکر کردن دارم؟پس تو فکر ميکنی...؟پس...؟


۲-اسپيکرهای کامپيوتر همکار محترمم را که مرخصی رفته دو در فرموده ام...بساط مارک انتونی و لايونل ريچی و سارا کانر به راه است...اقای رييس تشريف اوردند،با تعجب نگاهم کردند من هم به طرزی باباقوری به چشم هايشان زل زدم و گفتم کارم نمياد!به نظر ميرسد که قانع شدند و تشريف بردند!


۳-از فردا روزه ميگيرم...من از بين تمام عبادت های اسلامی روزه را دوست دارم، خلوص خاصی به دلم ميدهد...يادش بخير ماه روزه پارسال...يادت هست روزهای اوارگی بود و روزهای کشف حضور تو...روزهايی که فقط و فقط تو حرفهايم را ميشنيدی...ماه روزه که ميشود خيالت رنگی تر است!


۴- به جان مادرم قسم که مرد بودن خيلی کار سختی است...


 پی نوشت۱: از خرپره عزيز به خاطر تيتر اين نوشته و از سينا برای تمام رفاقتی که ديشب خرج من کرد سپاسگزارم

Monday, October 3, 2005

بی عنوان

تنها شرط بودن،عاشق بودن است و تنها شرط عاشق بودن،بدون شرط عاشق بودن!(قديس اگوستين)


۱-غروبها دلگير شدن.هوا زود تاريک ميشه،در نتيجه تو تاکسی نميشه چيزی خوند...ترافيک هم که نفس گيره...تصور کن مجبور باشی تو تاکسی کیپ به کیپ دو نفر ديگه نشسته باشی...نتونی هيچ چيز کوفتی بخونی...مجبور باشی صدای اذان رو هم تحمل کنی.من از صدای اذان بدم نمياد فقط خيلی دلگيرم ميکنه...خلاصه بد روزگاريه.


۲-امير جان!هميشه خوش خبر باشی.نميدونی چقدر خوشحال شدم از خوشحاليت!


۳-نميدونين چقدر کيف داشت اين دو روز وقتی ميرسيدم خونه ،به جای اين که دنبال کليدم بگردم زنگ ميزدم. يه چيزايی انقدر کوچيکن که وقتی ازشون برخورداری به چشم نميان و در مقابل وقتی نداريشون فقدانشون هی يادت ميندازن که...

Sunday, October 2, 2005

مشنگيت

وقتی که تو نيستی/ من حزن هزار اسمان بی ارديبهشت را گريه ميکنم(سيد علی صالحی)


۱-نميدانيد چقدر لذت بخش بود تماشای شادی دو عزيز که که نيک ترين نيکان اين روزگارانند.همه چيز خوب،صميمی و زلال بود.زلالی که مدتها در هيچ محفلی نديده بودم.شاديتان مبارک و مستدام!


۲-خدای مردهای تنها،خدای مردهای آچمز،خدای رازهای پنهان ،خدای آه و نياز،خدای پاييز برگ ريز،خدای...(سعيد جان کپی رايتت محفوظ)


۳-فرض کنيم يه وبلاگی هست که شما بدون اسم و مشخصات توش مينويسين...بازم فرض کنيم فقط دو نفر از وجود اين وبلاگ مطلعن يکی شما و يکی يه دوست...بازم فرض کنيم شما يهو يه کامنتی تو بلاگتون ميبينين که به اسم، مخاطب قرارتون داده،اونم چه مخاطبی...شما در مورد اين وبلاگ به کسی چيزی نگفتين...تنها نتيجه منطقی همون نتيجه کوفتی که من نميخوام بگيرم!


۴- مهدی ميگفت «قبلا اينجا يه چيزايی مينوشتی که هم خودت ميفهميدی هم بقيه،حالا ما که نميفهميم خودت چی؟».بابتش از همتون معذرت ميخوام.افسرده يا مضمحل نيستم،فقط خيلی دلتنگم و خيلی بيشتر دلنگران.سر جدتون بحث شيرين نصيحت رو هم بی خيال شين.خودم پاش بيفته بلدم برای همه خلق وبلاگستان نصيحت در بکنم.


۵-بله...منتظر نبودم جلوی پام فرش قرمز پهن شه ولی ادما معمولا دوست ندارن ايراداشون تو صورتشون کوبيده بشه!


سانچو:ارباب!مشکل شما اينه که به سرعت از مرحله رويا پردازی و خيال بافی به مرحله مشنگيت سقوط ميکنيد.مرحوم دون کيشوتم مثل شما بود.


 

Saturday, October 1, 2005

اندر حکايت زاييدن مکرر گاو بنده

شورای عالی دامپزشکی بار گاه کبريايی ذات حق!


ضمن عرض احترام وادب ،بازگشت به اينکه گاوهای بنده به صورت مداوم در چند سال گذشته مشغول زاييدن ميباشند و به تعبيری دايم الزايمان محسوب ميگردند فلذا از حضور ان بزرگواران استدعا دارم حال که بنده هماره گاوم بايد بزايد و بعضا هم به جای گوساله گودزيلا به جهان اورد با اختصاص يک فروند دامپزشک فرد اعلا به اينجانب موافقت فرماييددر غير اين صورت من هيچ مسووليتی را در قبال فوت پی در پی مولودات گاو های فوق  نخواهم پذيرفت .پيشاپيش از مساعدت شما سپاسگزارم.


پی نوشت ۱: ای گندت بزنن امير که هر وقت نيمسوز داره به ماتحتت ميشه تو يهو خزعبلات نوشتنت مياد


پی نوشت ۲: اقای سيد پاکيزه! سر جدت حرفای تخيلی نخواه...يه سنگی بنداز قربون اون شمايل نورانيت که ادم لا اقل بتونه خواب بلند کردنشو ببينه!