ميدونی سانچو وقتی باور کردی که نجات دهنده ای در کار نيست...وقتی برای نجات از نکبت منتظر هيچ معجزه ای نشدی...حتما امادگيش رو داری وقتی عزراييل رو ديدی بهش لبخند بزنی.
پی نوشت۱: انقدر بی حالم که فکر پا شدنو تا خونه رفتن و فکر تعطيلی کثافت فردا ،خشتکمو بادبون ميکنه...کاش ميشد يا همين جا موند يا همين جا مرد!
پی نوشت۲:در پوستين خلق به روز شد...
...نجات دهنده در گور خفته است....
ReplyDeleteمن اين اواخر با فکر به عمو عزرائيل آرامش پيدا می کنم .مسخره است نه؟
ReplyDeleteمردن باشه هر جايی دنيا پايم .حتی جزاير آدمخوار . فقط مرگ و ديگر هيچ:(
ReplyDeleteمعجزه ؟! چه اسم آشنايی؟حيف حسرت داداش .حسرته
ReplyDeleteقربان بنده بسيار تمایل دارم که زير بادبان خشتک جنابعالی اقيانوسهای غم را در نوردم ... . چون با اون بادبان مطمئنم که تا ساحل خواهم رسيد ..
ReplyDeleteوبلاگ خوبی داريد با متنای خوب....خيلی التماس دعا دارما....تاتا
ReplyDeleteعجب!!!!!!!
ReplyDeleteبادبانها را بکشيد ... مراقب تخ... ملت باشيد !
ReplyDeleteنمی دونم چرا عزراييل اين طرف ها آفتابی نميشه که من بهش لبخند بزنم!
ReplyDeleteسلام . يه سوال . اين اشتباهات املايی در کليه پست ها ؛ عمدی است يا سهوی ؟
ReplyDeleteسانچو... اسم كي بود؟ توي چه كارتوني؟ 3 برادر؟؟ دارم ديوونه ميشم خدا...
ReplyDeleteببخشيدا جسارته ... «خشتکمو بادبون ميکنه» يعنی چی؟
ReplyDeleteپستت آدمو ياد جاهل مسلکا ميندازه که!؟
ReplyDeleteپاشو پاشو ببينم ... مرد گنده خجالت هم خوب چيزيه! اين سوسول بازيا به سن و سالت نمی خوره
ReplyDeleteخوبی؟! سلام
ReplyDelete۱-تنها کسی که بايد بهش لبخند زد همين عزراييل که ادمو از اين زندگی نجات ميده۲-منم از روزای تعطيل بدم مياد مخصوصا وقتی که عزاست
ReplyDeleteسالن شماره 6 رو منم خوندم.اين لباس تحتاني شما هم که رنگش به ما مکشوف شد، الحمدلله...ديگه اينکه منم مث خرپره چندان اعتقادي به نبوت نبوي ندارم هرچند وقتي داش اميرمون يکيو دوست داره ما هم دوسش داريم ديگه.../
ReplyDeleteداداش امير سلام.يه چند وقتي بهت سر نزدم، الان موندم با کوله بارِ متن هاي نخونده و کامنت هاي نگذاشته...اما چه باک؟ ساعتي در مصاحبت تو بودن لذت بخش است.../
ReplyDeleteحرفهايي که تاب نوشتنش نيست مرا ياد آن حرفها که گر عيان گفته شود،هم افهام سوزد هم بيان انداخت...و حرفهايي که فقط يک نفر بايد آن را بخواند مي تواني حدس بزني که ياد چه افتادم. اينکه به قول گوشه،ته ته دلت اينقدر رمانتيکي باعث مي شود که يادم بيايد چه نازنيني هستي./
ReplyDeleteالان چون مي ترسم خستگي باعث بشه لحظه هاي ناب رو از دست بدم ميرم و بعد به خوندنت ادامه ميدم.
ReplyDeleteبی خيال !
ReplyDeleteبی خيال عزرائيل ... زندگی کن پسر .. نذار عزرائيل روش زياد بشه .. سانچو تو مواظب اين آقا باش ديگه .. امير زندگی کن ..
ReplyDeleteامير جان . مرحمت کن صورتت رو بيار جلو می خوام يه سيلی بخوابونم زير گوشت !!!
ReplyDeleteببين من يکی از دکتر بودن اين دسته درمانها رو خوب بلدم . تو يکی هم به يکی شون نياز داری . يگی نه هم عصبانی ميشم . دهه !!! حالا نمی خوای ما بزنيم بده سانچو بزنه . نخواستی بده اونی بزنه که دستشم گلبرگه . اما جون من يه جوری بزنه که مخت بياد سرجاش . نفس کشيدن تو هوای جوونی يادت نره ....... دلمون خوشه که تو يکی برخلاف بقيه مون از اون دسته ای بودی که می گفتند با بادبان و بی بادبان زندگی زيباست !!!
ReplyDeleteدوست هم دارم داداش . اما جون نگاه تو يکی هیچوقت نمی تونی به عزراييل لبخند بزنی . می تونی ؟
ReplyDeleteواااااای
ReplyDeleteمنم خيلی وقته باورکردم نجات دهنده ای در کار نيست .... خيلی بده خيلی/
ReplyDeleteديدي بهت گفتم معجزه اي در كار نيست؟ ديدي حالا؟
ReplyDeleteتعطيلي چيش بده كه شما اين همه حالت گرفته بوده دوشنبه اي؟ حداقلش اينه كه صبح مي گيري مي خوابي ديگه!
ReplyDeleteبابا بيخيل
ReplyDeleteای ای با با من سهندم
ReplyDeleteسلام... هميشه بايد منتظر معجزه بود و منتظر مرگ... يا حق!
ReplyDeleteازين لبخندارو لطفا بی خيال...خوب؟
ReplyDeleteمن غر می زنم ديگه ؟!
ReplyDelete