تماشای آخرین فیلم آقای گایریچی می توانست تجربهی لذت بخشی باشد به شرطی که اسم فیلم شرلوکهلمز نبود. اگر آن چهرهی جنتلمن مآب سریال شرلوک هلمز را در ذهن دارید و کارآگاه آفریده شده توسط کونان دویل برایتان یعنی همان؛ جدن پیشنهاد میکنم فیلم آقای ریچی را نبینید چون به سهولت ممکن است مانند من در لحظاتی نتوانید تشخیص دهید این دو نفر بزن بهادر شرلوکهلمز و دکتر واتسون اند یا باد اسپنسر و ترنس هیل...موقع دیدن فیلم مدام از خاطرم میگذشت اگر شرلوکهلمز را هم میدادند کریستوفر نولان بسازد ما چه برلیان تراش خورده ای در خاطرهی سینماییمان داشتیم. تا اینجای کار در ازای به دست آوردن یک بتمن معرکه، شرلوکهلمز را از دست داده ایم و این یعنی ما و هالیود یک یک.
Saturday, January 30, 2010
Friday, January 29, 2010
دفاع برابر دیوانهسازها
١-دیوانهسازها. آنها که هری پاتر خواندهاند میدانند از چه حرف می زنم. برای آنها که نخواندهاند هم توضیح میدهم که در جهان جادو، موجوداتی هستند به نام دیوانهساز. وقتی آنها به کسی نزدیک میشوند فرد غمگین و افسرده میشود، احساس بیارزشی می کند، رویاها و امیدهایش را از دست میدهد، هیچ چیز شادش نمیکند و اگر نتواند به موقع برابر نزدیک شدن دیوانهساز از خودش دفاع کند موجود اهریمنی او را گرفته و لبانش را میبوسد، بوسهای مرگآور که هر چند فرد را به صورت فیزیکی نمیکشد اما باعث میشود او روحش را برای همیشه از دست بدهد و مابقی عمرش را با حیاتی گیاهی به سر برد. دیوانهساز ها با آن بوسه انگار ار-گا-سم را تجربه میکنند برای همین همیشه شهوت بوسیدن آدمیان را دارند.
٢- سپر مدافع. جی کی رولینگ یادمان داده که چطور برابر دیوانهسازها از خودمان دفاع کنیم. بر طبق آموزه های او، آدمی باید بر درخشانترین و بهترین خاطراتش متمرکز شود. ذهن را از هر ایدهی منفی خالی کرده سپری جادویی به سمت دیوانهساز بفرستد. سپری از جنس یادگارهای خوشایند روح که اهرمن را دور نگاه دارد. یادتان هست که هری پاتر به مادرش فکر میکرد، به پدرش، سیریوس بلک و آن گوزن بزرگ طلایی را به جنگ دیوانهساز ها می فرستاد؟
٣- آزکابان. خوشمان بیاید یا نه درهای آزکابان باز شده است. مرگخوارها بیرون آمدهاند و مشغول هدایت دیوانهسازها به سمت تکتک ما هستند. دشمنی آنها با شعر، شور، شراب، ترانه، زن، ساز، رنگ و خلاصه هر چیزی که بوی زندگی بدهد آشکار است. انتظار شفقت از آنان نباید داشت بلکه باید برای دفاع برابر هجوم دیوانهسازها آماده بود. تنها چیزی که در دستان ماست رویاها و امیدواریهایمان است. تنها چیزی که میتواند برابر این سیلاب ویرانگر نجاتمان دهد از غرق شدن، خاطرات خوش و لحظههای لذتبخش زندگیاند. پناه ببریم به خوشیهایمان، به دوستت دارمهای بیگاه، به رفاقتهای راستین، به هر چه که در این جهان جنونزده بوی زندگی بدهد. وقتی برای تلف کردن نداریم. مه دیوانهسازها دارد همه جا را فرا میگیرد. باید به لحظههای خوشایند زندگیمان مانند حبل المتینی متوسل شویم. از خوشی، شادی، عشق؛ نترسیم،شرمنده نباشیم، پرهیز نکنیم و یادمان باشد مردگان این سالها، عاشقترین زندگان بودهاند. به یاد عشقشان به زندگی، به مدد هر چیز کوچک، هر چیز پاک، سپرهای مدافعتان را بسازید، آینده همیشه از آن عاشقان است.
سلینجر
سلینجر برای من هم نویسندهی مهمی بوده، ناتور دشتش جزیی از خاطراتم است. از معدود نویسندههایی است که شخصیت امروزم وامدار نوشتههای اوست. برای همین درک می کنم تاسف بابت درگذشتش را اما رو راست نمی توانم کسی را بفهمم که صبح خبر به دار کشیده شدن جوان هموطن ١٩ سالهاش را بشنود و بخواند، به چندین و چند رسانهی بینالمللی هم دسترس داشته باشد و دریغ از یک کلمه، اما درگذشت نویسندهی ٩١ سالهی آمریکایی چنان منقلبش کند که شور برش دارد و بنویسد باید کاری کرد...روشنفکری و جز خواص شدن و با یوسا عکس گرفتن، اگر آخر عاقبتش این است من همان عوام بودن خودم را ترجیح می دهم بهخدا.
Wednesday, January 27, 2010
تلخ مثل عسل
دارم با خودم فکر می کنم اگر وبلاگ ها هم مثل آدم ها برای خودشان تولد می گرفتند، دلشان چه جور هدیه ای می خواست؟ یا شاید بشود گفت دلشان چه جور نوشته یا توجهی می خواست؟
تا من بروم فکر کنم به هدیه ای که باید تقدیم تلخ مثل عسل کنم شما برایش دست بزنید شمع فوت کنید که امروز رفت توی شش سال
سوته دلان
آدمی احتیاج دارد به تسکین، به تسلا، به کسی که بشود با او دو نفری غصه خورد، قصه گفت، شعر خواند، گریه کرد...آن ماجرای خودبسندگی عاطفی و فلان، احتمالن مربوط به شهروندان بیپناه کشورهایی نیست که روزشان را با خبر اعدام آدمهای بی گناه، ربوده شدن اطفال و کودکان، بحران شدید اقتصادی و هزار درد بی درمان دیگر شروع می کنند...اینجا باید کسی را داشت که بشود به او گفت ببین بیا بغلم کن، خسته ام.
Tuesday, January 26, 2010
امیرحسین
اسمم بر زبانت، زمانی که صدایم میکنی؛ نامم در نوشتههایت، وقتی که مخاطب توام...اسمم، نامم، هنگامی که نگاهت حروف را رام می کند...اسمم، نامم درکلام تو، الماسی میشود که قلبم را میبرِّد
جانهای بیقرار
شاخه ی نیلوفری، همچو برگ گل تری/ می روی و می بری، سال و ماه و هر شبی
فصل ها آواره اند، دل به حسنت داده اند/ در نهان دلت، عشق را می بری
هر کجا می روی بانگ مهر منی...
ذات آدم هایی به زلالی آب است و بودنشان چو باران، برکت...نیما جان محمدی نازنین، بی اغراق از زمره ی معدود اعضای این عشیره ی عاصی است. به سوز سازش دل بدهید و به کرامت کلماتش.. تا نثاری گردد به سیالیت جان های بی قرار
Monday, January 25, 2010
سال بد
یعنی اشک است که می جوشد. تیتر خبر را در گودر دیدم فقط با خودم گفتم خدایا خانم محبی نباشد، باید بلند شوم بروم بیرون...چه سال سیاهی بود 88
خانم محبی عزیز ما
نازنین بود. این را بی اغراق می گویم کم آدم دیدم در زندگیم که انقدر نیک باشند. اواخر تابستان 77 با دوستی دستمان را گذاشتیم توی جیبمان و رفتیم دفتر دایرة المعارف تشیع در خیابان فلسطین. با مهربانی پذیرفتمان و به هر دویمان کار داد: شدیم مدخل نویس غیر حضوری دایرة المعارف تشیع. اولین مقاله ای که برایشان نوشتم را یادم هست: شاه سلیمان صفوی، کارم را بردم تحویل دکتر صدر حاج سید جوادی دادم که به اتفاق بهاالدین خرمشاهی و کامران فانی ویراستاران ارشد تشیع بودند. یادم هست که خانم محبی کار را دید، پسندید و با آن لبخند مهربانش گفت «حضرت علی می زنه پس سر شما جوونا که بیاین اینجا کارش زمین نمونه»
برای همه ی آدم های آنجا مادر بود، حامی، مشاور و غمخوار. یکبار در میانه ی هنگامه بگیر و ببندهای فعالان ملی مذهبی، دکتر صدر را هم گرفته بودند. پرسیدم نگرانید؟ گفت نه وقتی توی زندان است خیالم آسوده تر از وقتی است که بیرون است. یادم هست که بخاطر حضور دکتر سیدجوادی و یوسفی اشکوری چقدر به او فشار می آوردند. اسم دایرة المعارف را هر کس که می شنید فکر می کرد چقدر باید نورچشمی باشیم اما خانم محبی ریالی مدیون هیچکدامشان نشد. خانه اش را فروخت و خرج دایرة المعارف کرد. وقتی یکی از والامقامان پیغان فرستاد که فلانی اگر عذر این دو سه نفر را از مجموعه اش بخواهد حمایت مالیش می کنیم درجا جواب داد به حضرتش بگویید من دکتر صدر حاج سید جوادی را از همه ی شما مسلمان تر یافته ام اینجا را هم حضرت علی می گرداند نه شما
ظهر خبر را که خواندم یادم آمد چقدر خودش را به آب و آتش زد که برایم کار دایمی پیدا کند، چقدر به رغم همه ی سختی ها سر وقت زنگ می زد که پسر بیا پولت را بگیر، چقدر تکیده شده بود وقتی سال قبل در نمایشگاه کتاب دیدمش و هیچ از بیماریش نگفت فقط به من گفت زرنگ بودی که از نوشتن نان خوردن را رها کردی و نمی دانم حسرت را توی چشم هام دید که حرفش را ادامه نداد یا نه
حیف شد، حیف بود، حیف شد...نازنین نیک انسانی بود. روحش شاد!
Sunday, January 24, 2010
نیمشبانه
محبت تو
به باد میماند
گاه که چون شمعی روشنم
از راه میرسد و
خاموشام میکند
محبت تو
به باد میماند
گاه که خاموش و تاریک نشستهام
از راه میرسد و
روشنام میکند
شیرکو بیکس؛ سید علی صالحی، سلیمانیه و سپیده دم جهان
آری شب
از نشانههای بلوغ به گمانم این است که تشخیص میدهی کی وقت دیدن «شب یلدا»ست و چه هنگام موقع تماشای «شبهای روشن»؛ هر چند در نهایت هر دو از شب حرف میزنند.
Saturday, January 23, 2010
مرگاندیشی
١- آنجا که حیاتتان تمام شود، آنجا جمله تمام شده. فایدهی حیات در طول مدتش نیست، در بهرهای است که از آن میبریم: کسی که مدت مدید زیسته و اندک زیسته. مرگ را منتظر باشید مادام که هنوز به حیاتید. اینکه به کفایت زیسته اید، بسته به ارادهتان است و نه به شمار سالیان....فلسفیدن آموختن مردن- میشل دو مونتین- انوشیروان گنجی پور- ارغنون- شماره ١۶
٢- من بر خود حقیقی و نیز بر یگانه وظیفه ام وقوف داشتم: به کار واداشتن این وجود با تمام شکیبایی، عشق و مهارتی که در خود سراغ داشتم. به کار واداشتن آن؟ این چه معنا دارد؟ معنایش بدل کردن پرتو نور به روشنایی است، آنقدر که شارون هیچ از من نیابد تا با خود ببرد. زیرا بزرگترین آرزویم این بود: هیچ چیز باقی نگذارم تا مرگ ببرد، هیچ چیز به جز مشتی استخوان...نیکوس کازانتزاکیس، گزارش به خاک یونان، صالح حسینی
از زمختی کلمات
به تو فکر میکنم، حسرتی میپیچد در جانم: کاش شاعر بودم.
Friday, January 22, 2010
هیهات دل
به آب، باد، خاک، آتش خویشتن بیازمای تا عیارت عیان شود. اما بدان جانپدر که این میان باید تعادل نگاهداشتن تا خوار نشوی... اصرار به آزمودن خویش به آتش مکن. آنکه آتش را خوش می دارد ققنوس قاف است نه آدمی به لاف...
نارالدواله طبری- رسالهی هیهاتیه
Thursday, January 21, 2010
متولد سال مار
وقتهایی هست که خودت خوب می دانی، جای خون زهر داری در رگهایت. بعد سخت میشود نگزیدن. چنبره زدهای دور خودت، عطش پر هوس خالی کردن این زهر در جان دیگری... دیگری که باید الزامن عزیز باشد که در این وانفسا اصلن به تو نزدیک شود. مهار شهوت گزیدن، نیش زدن، دریدن....سخت می شود گاهی وقتها آدم بودن.
آنچه نوشتهام
نام تمامی پرنده هایی را که در خواب دیدهام برای تو اینجا نوشتهام
نام تمامی آنهایی را که دوست داشتهام
نام تمامی شعرهای خوبی را که خواندهام
و دستهایی را که فشردهام
نام تمامی گلها را در یک گلدان آبی برای تو در اینجا نوشتهام
وقتی که میگذری از اینجا یک لحظه زیر پایت را نگاه کن
من نام پاهایت را برای تو در اینجا نوشتهام
و بازوهایت را-وقتی که عشق را و پروانه را پل میشوند، و کفترها را در خویش می فشرند- برای تو در اینجا نوشته ام
مرا ببخش من سالهاست دور ماندهام از تو
اما همیشه، هر چه در همه جا، در شب یا روز دیده ام
و هر که را بوسیدهام برای تو در اینجا نوشتهام
تنها برای تو در اینجا نوشته ام
در دوردستی و با دلبستگی
...
من سالهاست دور ماندهام از تو
و میروم که بخوابم
من پرده را کنار زدم
حالا تو با خیال راحت پروانهوار در باغ گردش کن
من بالهای پروانه ها را هم با رنگهای تازه برای تو در اینجا نوشتهام
رضا براهنی- خطاب به پروانه ها
از تنهایی مگریز/ به تنهایی مگریز
١- داود مسلمی در آخرین شماره دنیای تصویر، می نویسد« برای فرونشاندن تالم روحی ناشی از دیدن«محاکمه در خیابان» یکبار دیگر گوزنها را دیدم». با خودم فکر می کنم من نیز؛ هم گوزنها، هم داشآکل.
٢- چه چیز باعث شده، دو نفر از دونسل متفاوت، پناه مشترکی برابر اندوه بیابند؟ دردی یکسان انگار ما دو نفر را و شاید بعضی دیگر مثل ما را واداشته به واکنشی شبیه هم تا دردی دور را تاب بیاوریم. چرا با دیدن محاکمه در خیابان اندوهگین شدیم؟ سادهترین جواب شاید این باشد که هرکدام ما به سهم خود خاطرات خوشی از تماشای فیلم های کیمیایی دارد تا بدانجا که برابر این نام به گونهای شرطی شدهایم. برای همین وقتی کیمیایی که نامش مترادف خوشی است در ذهن شرطی شدهی ما، فیلم بدی چون محاکمه در خیابان میسازد، ما احساس می کنیم مورد خیانت واقع گشتهایم. قرارداد نانوشتهای در ذهن ما بوده که اسم کیمیایی و احساس خوشی را مترادف هم میپنداشته و حالا آن قرارداد نقض شده است. برای همین پناه میبریم به گوزنها تا آن احساس خوشایند را در ذهن خود بازسازی کنیم. اما چرا کیمیایی؟
٣- من مهرجویی را هم دوست دارم اما وقتی او فیلم بد یا کتاب بدتری ارایه میکند خشمگین نمیشوم. چرا قصهی مسعود کیمیایی این همه فرق می کند؟ تنهایی. پاسخ شاید همین باشد. کیمیایی راوی قصهی آدم های تنهاست. قیصر، رضا موتوری، داش آکل، سید، همه و همه تنهایند مانند آدمهایی مثل من که ذاتشان تنهاست. تماشای تنهایی قهرمانهای کیمیایی جوری تسلا برای آدمهای قبیلهی من است. روایتی که یاداوری میکند هی تنها! تو تنها نیستی.
۴- قانع شدهام تنهایی سرنوشت بعضی آدمهاست. هر تلاشی برای گریختن از آن یا گریختن به آن بیهوده است، مانند آن است که آدمی بخواهد از خودش یا به خودش بگریزد. نمیشود. عمر آدمهای این عشیره صرف پذیرش این نشدن میشود: که در رنجهایت و حتی بدتر از آن، در شادیهایت تنهایی. تسلای این تنهایی همان یافتن تنهایانی دیگر مانند خویشتن است که زندگی را یکه میپیمایند. مناسک سرزمین روح این آدمها مبتنی بر تنهایی است و مرهم زخم ناشی ازین مناسک، پذیرش تنها نبودن در عین تنهایی است.
۵- کیمیایی کاهن این قبیله بود، شمن و شفادهنده. برای همین پذیرفتن نو کاریکاتورهای کاهن، به جای کهنه مینیاتورهای مومن به مناسک ایل، دشوار است. رنجش ما شاید ریشه در این حقیقت دارد که تصویر تنها نبودن تنهایان مخدوش شده است. کیمیایی شاید مقصر نیست، ما شاید خیلی تنها شدهایم و تصویر تنهایی مان دیگر غیر قابل ترسیم است. تن ها تر شدهایم شاید.
پی نوشت: عنوان شعری است از مارگوت بیکل با ترجمهی احمد شاملو
بالابلند بردبار من
باید که از کلمات گذشت. از« اندوهت شب یلداست و خنده ات خورشید فردا؛ نوری که نوید طلوعش، طاقتبخش دلی است در تحمل تاریکی». باید از کلمات گذشت تا به ویرانی بنای جهانی برخاست که تو در آن غمگین باشی. زیرا که عشق ویران می کند تا آباد سازد... می خواهم خشت روی خشت، خانه ای بسازم مومن به لحظه ی لبخند تو. مابقی همه بهانه است، بهانه ای که باید از آن گذشت.
تهی شدن از کلمات
ترسناک ترین قسمتش این بود که ناگهان هیچ چیزی پیدا نکردم برای تسلایش، برای امن کردنش بگویم. دلم و مغزم خالی شدند از هر واژهی امیدوار آن هم منی که بالاخره در هر شرایطی روزنهای برای امیدواری پیدا میکنم...ترسناک است هنوزم برای خودم.
یسر لی امری
دهه جهنمی شصت...چرا فکر می کردم دیگر گذشتهایم از سال شصت؟...چرا فکر می کردی دیگر محال است یک روز بنشینی روی صندلی و به دوستت توصیه کنی «اصلن یه مدت از تهران بزن بیرون» و دوستت شماره آدم های نزدیکش را بدهد برای وقت مبادا...مبادا شده هر روز و هر ساعتمان.
Wednesday, January 20, 2010
مسافر زمان
آدمی کاش می توانست در زمان سفر کند. آن وقت حتمن باز می گشتم به فلان روز قدیمی و برایت زمزمه می کردم« هی غصه نخور من هستم»... دل یکه گذاشتنت میان اندوه نیست، حتی اگر آن اندوه جایی در گذشته روییده باشد.
رینگ بکس
زندگی یک وقتهایی شبیه رینگ بکس میشود. حالا نیایید بهانه بگیرید که ما هیچ وقت روی رینگ بکس نبودهایم. من هم نبودهام اما همه حالا گاو خشمگین اسکورسیزی یا علی مایکل مان را ندیده باشیم، راکی را که دیدهایم. یک وقت هایی ما میشویم راکی، زندگیمان می شود رینگ بکس و حریفمان هم روزگار. بکس که بی تماشاچی نمیشود پس آدمهای زندگیت هم تماشاچی های رقابت تو هستند.
یک وقتهایی میان رقص پا و آپارکات بزن، هوک بخور ناگهان ضربه چنان مهلک میشود که پرت میشوی زمین. اشتباه نکنم در بکس بهش میگویند ناکداون. ناکداون میشوی و داور میآید بالای سرت و شروع میکند به شمردن یک دو سه...تا ده وقت داری بلند شوی که اگر نشوی ناک اوت شدهای و تمام. جنم آدمها اینجا رو میشود. بکسور آماتور یا بکسوری که از خودش مطمئن نیست از ناک داون شدن خشمگین و شرمسار میشود اما بکسور حرفه ای میداند که هرچقدر هم ورزیده باشی باز هم نقطه ضعف داری و ممکن است آن نقاط ضعف باعث ناک داون شدنت شوند. پس مشت زن کارکشته نگران واکنش تماشاچیان یا نگاه رقیب نیست. ناک داون که شد زود از جا نمیجهد. صبر میکند آرام و مطمئن تا شمارش داور به هفت و هشت برسد بعد برخاسته احتمالن حق طرف را می گذارد کف دستش.
وقتهایی هست در زندگی که ناک داون میشوی. حتی ممکن است شدت ضربه مهم نباشد. ضربه ای آرام به زخمی قدیمی خورده و تو خودت را نقش زمین یافتهای. این جور وقتها به گمانم هر چه بیشتر با خودمان در صلح باشیم راحت تر میپذیریم ناک داون شدن یک جور حق انسانی است. مهم نیست که تماشاچیان در مورد ما چه فکر میکنند. ایدهی هرگز ناک داون نشو خنده دار است. مهم نیست که نقش زمین شده ای، مهم این است که بتوانی بلند شوی، که ناک اوت نشوی، که بدانی زمین خوردن هم جزء مهمی از بازی است. بدون زمین خوردن هرگز برخاستن معنا پیدا نمیکند. رمز برخاستن هم شرمسار نبودن از ناک داون شدن است... زندگی یک وقت هایی شبیه رینگ بکس می شود. به جای نگرانی از زمین خوردن باید به فکر بلند شدن بود.
Tuesday, January 19, 2010
حال دل
و یعقوب تنها ماند و مردی با وی تا طلوع فجر کشتی می گرفت...و چون مرد بر یعقوب غلبه نیافت به وی گفت«مرا رها کن»گفت«تا مرا برکت ندهی رهایت نکنم»...مرد همان جا او را برکت داد و گفتـ«تو آنی که بر خدا پیروز شد زیرا تو با الوهیم و انسان نبرد کردی و پیروزی یافتی» عهد عتیق-سفر پیدایش
بنا به روایت تورات، یعقوب نبی با یهوه کشتی گرفت و بر او پیروز شد. حتی تصور این صحنه هم منقلبم میکند: انسانی که برابر خیزش خدایگان درونش طاقت میآورد... چه شد که یاد این تصویر افتادم؟ میدانی هر بار که «دوستت دارم» درونم میجوشد و بیانش نمیکنم. هر بار که میگذارم دوست داشتنت مانند رازی میان من و دل باقی بماند، هر بار که«دوستت دارم» دام میشود، وام میشود، ساز میزند، ترس میشود، تیر میکشد، درد میشود، امن میکند، راه میدهد، من میشود...هر بار هر بار، حسم مانند یعقوب نبی است که با خداوند درونش دست به گریبان شد. هربار که موفق میشوم نگویم« دلتنگ تو ام عزیز من»، یعقوب نبیام، چیره بر یهوه و چه غلبه غمناکی...و نمیدانم یعقوب هم در آن سپیدهی صبحگاهی همین قدر از پیروزی مقابل الوهیم رنجور و غمگین بود؟
من ندارم سر یاس
تو این مملکت مردیم و یه خبرِ خوب نشنیدیم.... اگه همین الان زندگیم تموم بشه هیچ ناراحت نمیشه چون میدونم اگر بمونم اوضاع بدتر میشه که بهتر نمیشه....
این روزا بی حوصله ام عجیب بیحوصله.... زندگیم تو این مملکتِ خراب شده هدر شد(از میان کامنت های پست قبل)
خب من با این جور دیدن زندگی مشکل دارم. به گمانم زایش زندگی جایی در عمق روح آدمی است. چیزهایی هست که نه کسی می تواند به آدم بدهد، نه کسی می تواند از آدم بگیرد. عشرت زمزمهی یک شعر، لذت تماشای شادی یک کودک، شور تماشای سرخی آسمان وقت غروب- انگار آسمان دخترکی شرمگین باشد که با دیدن طلوع ماه گونه هایش گل انداخته...ربطی ندارد تلاش ما برای زنده ماندن و بقا، چقدر دشوار میشود، تا وقتی اجازه ندهیم رویاهامان بر باد روند، تا زمانی که شادی های کوچک زندگی را قدر بدانیم، هر چقدر آن بیرون شب باشد و سرد باشد و باد بد دهن، شاخهشکن بوزد، ما با خیال طلوع خورشیدی که در قلبمان داریم گرم خواهیم ماند.
این مملکت هرچند خیابان های پهن و امنیت گرم ندارد اما بوی پیراهن مادر و مجال یافتن خلواره های کودکی را هماره با خویشتن دارد. به همهی آنچه که هفت ماه گذشته تجربه کردیم نگاه کنید. به غمها و شادیهایش؛ به قدر عمر خیلی از همان بیرونیها درس گرفتیم و زندگی شاید چیزی جز مرور عاشقانهی همین درسها نباشد. هر چه که پیش آید، امیدواری باید ماست...بایدمان را بر باد ندهیم.
پی نوشت:عنوان بخشی از شعر گلکوی شاملوست
تیر خلاص
طرح پرداخت نقدی یارانه ها را می توانید اینجا ببینید. به نظر من این طرح تیر خلاص به بخش پایین طبقه متوسط است که این سال ها هم به زحمت خودش را سرپا نگه داشته. حداقل حقوق تامین اجتماعی این روزها حدود دویست و هفتاد هزار تومان و خط فقر نزدیک چهارصد هزار تومان طبق آمار دولتی است. با منطق توزیع کنندگان یارانه دولت بعد از نهم، آبدارچی ما که سیصد هزار تومان حقوق می گیرد و متاهل است شامل پرداخت نقدی یارانه های نمی شود اما اگر همین آبدارچی بر تلاش خود بیافزاید و ظرف سه سال صاحب دو فرزند شود یارانه نقدی دریافت می کند. فاجعه افزایش جمعیت به کنار، طرح دقیقن اقشاری از جامعه را شامل دریافت کمک های نقدی می کند که به نظر مغزهای! متفکر اصولگرایان، پایگاه رای معجزه هزاره سوم محسوب می شوند: به تعبیر ساده اقشار حاشیه نشین با تعداد فرزندان زیاد و درآمد پایین.
از ابتدا قابل پیشبینی بود که اصرار حضرتش بر حذف یارانه ها نه از حب علی که از بغض معاویه است. کسی دلش برای رقابتی شدن فضای کسب و کار نسوخته که اگر این بود شاهد دست درازی کنسرسیوم های نظامی به شرکت های دولتی چون مخابرات یا قرارداد های نفتی نبودیم. ماجرا به گمانم تضعیف طبقه ناراضی متوسط و تقویت قشر حاشیه نشین حامی دولت مهرورزی است. یعنی شخص رییس دولت می پندارد با این کار غیر از صندوق ذخیره ی ارزی، صاحب قلک جدیدی با اعتبار حداقل بیست هزار میلیارد تومان در سال خواهد شد که با صرف آن پول هر طور که دلش می خواهد و خارج از نظارت بودجه ای، می تواند برای خود حامیان جدیدی خریده، سطح رفاه حامیانش را از ساندیس به احتمالن سان ایچ ارتقا دهد. این میان گور پدر طبقه متوسط قدرناشناس .
اما من دلم می خواهد با شما شرط ببندم کوه رفیع دولت بعد از نهم مانند همیشه موش خواهد زایید. اداره ی شرایط تورمی ناشی از حذف یارانه ها، کار دولتی که با نفت صد و چهل دلاری هم سی درصد تورم ایجاد کرده بود نیست. نرخ تورم به گمانم بسیار بیشتر از آن چیزی است که حضرات می پندارند و این امر نه فقط طبقه متوسط که همان اقشار حامی دولت بعد از نهم را هم به عصیان واخواهد داشت. حتی یارانه بگیران هم خیلی زود در می یابند با پول نقدی در اختیارشان حتی هزینه ی قبض برق و گاز مصرفی را هم نمی توانند بپردازند، آن وقت آقای معجزه هزاره سوم می ماند و مردمانی خشمگین و به جان آمده، مردمانی که اینبار نه به دنبال رایشان که در پی نانند و کیست که فرق میان این دو را نداند؟
Monday, January 18, 2010
برون رفت از بحران
اگر میبینید بد اخلاقید، قبل از فحاشی به جهان مطمئن شوید گرسنه نیستید، خوابتان نمیآید و دستشویی لازم نشدهاید...خوشبختانه بسیاری مشکلات بزرگسالی راه حل هایی کودکانه دارند
سایهی سوزان
حسادت خیلی وقتها سایهی همذات حسرت است...این را که بدانی کمتر میسوزاند.
Sunday, January 17, 2010
سورهی سرگردانی
دستم را بگیر...
کلمات تو مادرند. امید از آنها زاده میشود، شادی، رنج، دوری. کلمات تو مادرند، همهی جهان من این روزها از کلمات تو زاده میشود.
دستم را بگیر...
تولد، مرگ و زندگی که رازیست میان این دو. دستم را دوبار میفشاری: به دنیا میآیم، میمیرم و زندگی همان لحظهی کوتاه میان دستان توست.
دستم را بگیر...
چشمانت باران، روحم زمین؛ لبخندت خورشید، نگاهم آفتابگردان...بقیه ندارد، شعر تویی؛ اینها فقط بهانهاند تا من حسرتم را برای دستانت، عطشم را برای کلماتت، پنهان کنم.
دستم خواهش...دستت زندگی... کلماتت مادر...نگاهت شعر...دستم را بگیر
سوت سوتک
در ادامه ی نهضت سوتی می دهم پس هستم؛ نگارنده دقایقی پیش جلسه ی رضایت بخشی با مدیریت محترم عامل پشت سر گذاشت، سپس از جا برخاست، تشکر کرد و به سمت در اتاق رفت، در بسته را کوبید و کمی منتظر شد، بعد ناگهان یادش آمد که خیر سرش دارد خارج می شود نه وارد و نیازی به در زدن نیست. حضار در جلسه ازین حرکت فرخنده به وجد آمده فضای شاد و دلپذیری بر شرکت حاکم شد. پایان متن!
سکوتش از رضایت نیست؟
سکوت. دقت کنید سکوت از آن اتفاقاتی است که فی نفسه نمی توان آن را جز فضایل یا رذایل طبقه بندی کرد. سکوت همیشه وابسته به زمان است، به اتفاق، به شرایط. یک وقتی می شود ماجرای زاغ و روباه و باید گفت لعنت به دهانی که بی موقع باز شود، یک وقتی هم می شود شرایطی که خلق الله فریاد بزنند فلانی فلانی سکوت کنی خائنی.
صاب وبلاگ میانه ی سکوت گیر کرده است. ایشان در بدو امر می پنداشت حرف برای گفتن دارد اما مجالی نیست. حالا بر این باور است که حرفی برای گفتن ندارد از بس حرف هایش در ساعات زوج و فرد مثل احوالش متغیر می شوند. بعد نویسنده ی محترم این سطور الان دیگر دو به شک است که ساکت ماندنش لااقل در نزد خودش جزء فضایل است یا رذایل؟ نامبرده بدجور دارد بین «تو چیکار کردی سپیده» و «بذارین پن دقیقه واسه خودم باشم» تاب می خورد و نمی داند تاب می آورد این تاب خوردن را یا...؟
پی نوشت: جایتان سبز است میان شرکت ما از بس ظرف چند روز گذشته من با حداکثر ظرفیت مشغول سوتی دادن بوده ام. صبح برای خریدن چهار عدد هارد بی قابلیت مجبور شدم سه بار تلفن بزنم به فروشنده ی معزز از بس که هر بار یک چیزی را فراموش می کردم هماهنگ کنم یا همین چند لحظه ی پیش یکی از همکاران گوشی موبایلش را به من داد تا بدان وسیله با همکار دیگری در بیرون شرکت گفتگو کنم. پس از خاتمه ی مکالمه برای اثبات جنتلمن بودن، از پشت میزم برخاسته گوشی به دست نزد همکار فوق الذکر رفتم و ناگهان دریافتم به جای گوشی موبایل ایشان، موبایل خودم را آورده ام که پس بدهم. عدم شباهت میان دو گوشی در حد آقای گودرز و خانم شقایق می باشد
Saturday, January 16, 2010
زرشک زرین
و روزهایی هستند که هر چه مینویسی به نظرت مضحک، تصنعی و غیر دلچسبند...نگارنده به خود یاداوری نمود این روزها هم بالاخره روز خدایند و باید تحمل شوند. پس از این یاداوری نامبرده بر امورات جاریه متمرکز شده و شکر خدا را بابت وفور کار در چنین ایامی به جای آورد
Friday, January 15, 2010
یازده صبح ظهیرالدوله
سنگ قبر ها. سنگ قبر ها با هم متفاوتند. در ظهیرالدوله کم سنگ مزار یک شکل می بینید بخصوص وقتی از آن حیاط ابتدایی وارد محوطه ی اصلی مزار می شوید. بعد آن گوشه ی سمت چپ نزدیک به انتها، مزار یک شاهزاده ی قجری است که زیباست. سنگش- نتوانستم دقیقن تشخیص بدهم جنسش سنگ است یا تلفیق چوب و سنگ- رنگ فیروزه ای زیبایی دارد، آسمان را انگار آورده سقف خانه ی ابدیش کرده... همین بیرون در حیاط ورودی، سنگ مزاری است از گرانیت سیاه بی هیچ نقشی، یک جور در فرو کشنده به سوی ابدیت...سنگ قبر ها با هم متفاوتند بر خلاف قبرستان های امروز که انگار مزارها سری دوزی شده اند. شاید چون آدم های ظهیرالدوله جنسشان فرق داشته با مردمان روزگار خودشان، نمی دانم...
پی نوشت: دلم می خواهد روزی داستان عاشقانه ای بنویسم درباره ی مرد جوانی که وارد ظهیرالدوله می شود، از کنار ازدحام مزار فروغ می گذرد و می رود تا آن سنگ ساده ی آرامگاه قمرالملوک وزیری تا عاشق دختری شود که دارد برای قمر شعر فروغ می خواند
نام تو
خواب بودم. در ذهنم نیست چه خوابی دیدم فقط به یادم مانده نیمه هوشیار بیدار شدم و از خاطرم گذشت تو چرا توی خواب های من نیستی؟ بعد قسمت مزه بریز ذهنم در همان هنگامه ی میان بیداری و خواب زمزمه کرد «اگر به خواب هایت هم برسد که دیگر خواب نداری مرد»...دوباره خوابیدم. نمی دانم چقدر گذشت. صدای مردانه ای در خوابم تو را صدا کرد. نامت را انگار جلوی کوهی به زبان آورد، نام طنین یافت، قلبم شروع به تپیدن کرد، چنان که از تپش قلب بیدار شدم. در بیداری همچنان قلبم بر قفسه ی سینه می کوبید. نشستم و با خودم فکر کردم تمام شد، شروع شد، شد...شد و خلاص!
Thursday, January 14, 2010
با امیدی که مرا حوصله داد
یک شب دیروقت با عزیزی گفتگو می کردیم. از من پرسید مانیفست زندگیت را بخواهی مختصر بگویی می شود چه؟ به این ماجرا فکر نکرده بودم و غافلگیر شدم، بعد از اندک زمانی به ذهنم این شعر سید علی صالحی رسید« با این همه، عمری اگر باقی بود، طوری از کنار زندگی می گذرم، که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد، نه این دل ناماندگار بی درمان». همین را جای مانیفست زندگی تحویل آن دوست دادم.
پیچیده می شود یک وقت هایی رعایت همین چند خط ساده، شاید من هنوز انقدر زلال نیستم، نمی دانم؛ فقط می دانم بعضی بودن ها بهانه ی ماندنت می شوند، اسمشان رمز راهیابی تو می شود به حلقه ی امیدواران، رسمشان راه را از چاه جدا می کند برایت...اینجور وقتها، آن رعایت که نوشتم از نان شب هم واجب تر است، به هر بهایی نباید بهانه داد به باد ناموافق که میان زندگیشان بپیچد، قیمتش هر چه که باشد باید پرداخت و به جان منت داشت...همین.
پی نوشت: عنوان بخشی از شعر گلکو ی احمد شاملوست
یک شب زمستانی
تو را به جای همه ی زنانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر عطر گستره ی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود، برای خاطر نخستین گل ها
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم
...
پل آلوار- احمد شاملو
همان اوائل شب های بلوبری من، الیزابت بر می گردد نزد جرمی و کلیدش را باز پس می خواهد. جرمی کلید را می دهد، الیزابت بیرون می رود و جرمی می ماند با یاسی که خودش هم نمی داند انگار برای چه بر وجودش مستولی شده است...
ده فیلم
بازی دوست داشتنی بود. انتخاب ده فیلم برتر دههی نخست هزارهی نو. به باورم نتوانم اسم انتخاب هایم را بگذارم بهترینها، فیلمهای محبوب عبارت بهتری برای این فهرست ده تایی هستند. اینک این شما و این ده فیلم محبوب ملوکانهی ما
1-شب یلدا/ کیومرث پور احمد-2- در جولای/فاتح آکین-3- talk to her / پدرو آلمودوار-4- درخشش ابدی یک ذهن پاک/ میشائیل گوندری-5- رقصنده در تاریکی/ لارس فون تریه-6- سرنوشت عجیب آملی پولن/ ژان پیر ژنه-7- بیست و یک گرم/ گونزالس ایناریتو-8- مرثیه/ ایزابل کایکس-9- کیل بیل 1 / کوئنتین تارانتینو-10- میس سانشاین کوچک/جاناتان دیتون، والری فاریس
فهرست را بر اساس میزان محبوبیت تنظیم کرده ام. فیلمهایی مثل رفتگان(مارتین اسکورسیزی)/شوالیه تاریکی(کریستوفر نولان)/ ارباب حلقه های 3(پیتر جکسون)/یک سال خوب(رایدلی اسکات)/ در حال و هوای عشق(وانگ کار وای)/ لبه بهشت(فاتح اکین)/ مچ پوینت(وودی آلن)/پیش از غروب(ریچارد لینکلیتر) رویا بینان(برنارد برتولوچی) می توانستند به راحتی در میان فهرست بالا قرار بگیرند
پی نوشت خیلی مهم: بعضی فیلم ها از قلم افتاد که خب می شد زیر سبیلی رد کرد مثل عشق های سگی ایناریتو، اما هم اکنون فهمیدم در بروژ را میان فیلم هایم نگذاشته ام. با این نمی شود شوخی کرد. «در بروژ» را به عنوان انتخاب ویژه هیات داوران بپذیرید
Wednesday, January 13, 2010
ایلوئی ایلوئی
جهنم باید از جنس همین لحظه هایی باشد که فکر می کنم تو را آزرده ام...جنم کاش داشته بشم صلیبم را تنها بکشم تا جلجتا
فرصت شاید کوتاه باشد
جای شما باشم وقتی در مملکتی زندگی می کنم که آدم می تواند صبح از خانه اش بیاید بیرون و بعد با انفجار بمب تکهتکه شود یا ماشین پلیس سرقتی از رویش رد شود یا یک خری از پاترول پیاده شود گلوله را مستقیم به قلب آدم شلیک کند و برود با خیال راحت دو تا خیابان بالاتر ساندیسش را بخورد...جای شما بودم وقتی در مملکتی اینطوری زندگی می کردم هیچ لحظه ای را برای گفتن دوستت دارم از دست نمی دادم، هیچ دوستت دارمی را هم در قلبم نگه نمی داشتم، معلوم نیست فرصت دقیقن چقدر باشد...
Tuesday, January 12, 2010
عهد عسرت
خب رو راستش شرایطم دارد گام به گام تراژیکتر می شود. شرایط این وبلاگ هم ایضن. یعنی اولش سیاسی ننوشتم بعد عاشقانه ننوشتم بعد الان یکی دو روز است شعر هم نمیتوانم بگذارم اینجا از بس که فکر میکنم مثلن ذکر خیر کردن از کیکاووس یاکیده و نوشتن شعر« من تنها نیستم/ من تنها منتظرم» تا به چه حد می تواند همزمان در ذات خودش برای من تراژدی و کمدی داشته باشد. یک روز خوشتری اگر عمری بود من حتمن این روزهایم را خواهم نوشت دور هم بخندیم. الان واقعیتش دلش را ندارم به من بخندید یا حتی خودم به خودم بخندم. عجالتن دوران، دوران زهرخند است...سادهترین راه حل شاید این باشد که من کرکرهی اینجا را بکشم پایین. یعنی واقعیتش به این قضیه دو سه هفته ای هست که دارم فکر میکنم دایمی یا موقتی تلخ مثل عسل را تعطیل کنم اما به دلایلی که کم اهمیتترینش لجبازی با روزگار است فعلن میخواهم تا جایی که از دستم بر بیاید مقاومت کنم و به رغم شرایط اسفبار وبلاگ و صاب وبلاگ، چراغ اینجا را روشن نگاه دارم.
از وبلاگ گذشته دارم فکر می کنم با خودم که بیش از هر چیزی به یک نقشهی بقا محتاجم. یعنی باید برای خودم به فکر پناهگاه باشم: هر چیزی که صدمه نزند و بشود مدتی به مددش روی آب ماند و غرق نشد. پناه بردن به کار ایدهی خوبیست بخصوص که من تا خرخره کار نیمه تمام دارم. از فیلمنامهی نیمه کاره تا مقاله ویراست نشده تا متن سمینار ناقص تا هزار و یک واویلا در همین محل کارم. پس سراغ کار رفتن و مثل تراکتور یا کمباین کار کردن، از نان شب هم برایم واجب تر است. باید بگردم یک مفر معنوی هم برای خودم بیابم. شرایطم، شرایط ایجاد درگیری های درونی مثل خودشناسی های یونگ نیست، بیشتر آرامش لازم دارم. شاید همزمانی آشکاری باشد که ناگهان دو شب پیش آزاده با کلی کتاب ذن آمد خانه و من حالا می توانم فضایی که همیشه دلم میخواست تجربه اش کنم را داشته باشم...خوشم بیاید یا نه؛ زمانه، زمانهی عسرت است. تجربه نشان داده در عهد عسرت به جای اینکه در پی رسیدن به هدفی باشی باید یکجوری تلاش کنی تا غرق نشوی...غرق نمی شوم!
ابراهیم در آتش
ابراهیم میان آتش؛ آتشی که گلستان شد. با خودم فکر کردم شاید ابراهیم میان همان آتش، بین رنج و زجر، ناگهان فقط ایمانش به خداوند محبوب خود را به یاد آورده و معجزه رخ داده است: آتش سرد و رنجاش به پایان رسیده؛ بعد فکر کردم شاید خیلی از ما تجربهای مانند ابراهیم داشتهایم. مثلن همان دقایقی که از ته دل معشوقی را میخواهی و کنارت نیست یا بدتر از آن اصلن تو را نمیخواهد، میان آتش رنج انگار میسوزی، لحظه به لحظه، وجب به وجب تنت گر میگیرد و مشتعل میشود. رنج آوار شده بر سر تو اما همان میان، وقتی آدم فکر میکند به دوست داشتنش، به خواستنش، به فرصت مغتنم تجربهی چنین خواستنی انگار رهایی از رنج ممکن میشود. انگار دیگر نه تنها تو را نمی سوزاند که برایت گلستان شده است. آتش همان آتش است، رنج همان و تنها چیزی که تغییر کرده دیدگاه توست. گرانیگاه توجه، انگار از نبودن آدم عزیز زندگیت، میل کرده به اینکه «خدایا چقدر دوستش دارم و چه خوب است که این همه دوستش دارم» و آتش گلستان می شود.
بودا گفته زندگی رنج است و راه رهایی از این رنج پذیرش آن. به گمانم قصه ی ابراهیم و سخن بودا هر دو به یک حقیقت اشاره می کنند: با رنجت برقص، رها می شوی و این به گمانم فرق می کند با مازوخیسم، با طلب عامدانهی رنج با صدمه زدن به خود یا دیگری. رقصنده با رنج به دست خویش رنج نمیآفریند اما از رنج حادث شده هم نمیگریزد. او راه رهایی را یافته است...راه رهایی را یافته ام؟
Monday, January 11, 2010
به جای همه ی حرف ها
تسکین... تسکین در دلش آرامش دارد، آرامش سکوت، سکوت صبر، صبر امید، امید شادی، شادی آرامش، آرامش تسکین...تسکین.
Sunday, January 10, 2010
بادبادکها
رومن گاری خیلی عزیز
«بادبادک ها» را چهار صبح امروز تمام کردم. سعی کردم بخوابم، نشد. خودم را عذاب ندادم نشستم و خواندمت. خوب بود یعنی خب به اندازه ی «میعاد در سپیدم دم» معرکه یا به قدر «خداحافظ گری کوپر» هیجان انگیز محسوب نمی شد. اما خیلی وصف الحال بود.
بعد دلم خواست بدانی چقدر حظ بردم از آن تقدیس جنون. چقدر کیف داشت در زمانهی عقلانیت کسی این همه خوب از شور مقدس جنون بنویسد. آنجایی که قهرمان قصه ات گفت اگر جنون نبود فرانسه هم وجود نداشت، خیلی کیف کردم اما معرکه ترین بخش کتاب به نظرم آنجایی بود که دو خط داستانیت در هم تنیده شدند. عشق لودو و لیلا که همه آن را جنون آمیز می دانستند و فعالیت گروه های مقاومت علیه اشغال آلمان نازی که عقلا دیوانگی میپنداشتندش و چه خوب نشان دادی که این دو دیوانگی متبرک پابه پای هم پیش می روند و جایی بهم می رسند: فرانسه آزاد می شود و دو دلداده با هم بودن را تجربه می کنند. خوشم آمد. مثل یک پیام یا نشانه بود. یادم باشد آمدم آن دنیا حضوری شخصن بابتش تشکر کنم.
روی ماه بانو سیبرگ را ببوس و ازدپارتمان تناسخ بهشت بپرس واقعن راهی ندارند تو را دوباره به این دنیا بفرستند؟حیف است دیگر ننویسی به خدا.
با تقدیم احترام
امیرحسین
Saturday, January 9, 2010
در کتاب مزمورات آمده است
صبوری کن سایهی پا در گریز پسین
خورشید
برای بازآمدن است که میرود
نگران نباش
به زودی باردارترین ابرهای شمالی
شامگاه گندم و آهو را
سیراب خواهند کرد
و ما به راه روشن آرامش خواهیم رسید
فقط کافی است به قدر سوختن کبریتی
تاریکی بی پایان پیش رو را تحمل کنیم
حتما سپیده دم سر خواهد زد
خورشید بازخواهد گشت
و واژه های ممنوع نیز وزیدن خواهند گرفت
سید علی صالحی- سمفونی سپیدهدم
آداب باریدن
سی که میگذرد آدم دیگر دلش نمیخواهد سالها را بشمارد. نمیدانم چه جادویی هست در سال سی، که آدم با گذشتن از این مرز نامریی ناگهان به زمین سفت واقعیت کوبیده میشود. حالا اگر قرار بر نشمردن است پس چه فرقی میکند سیو یک یا دو یا سه...؟ چیزی که مهم است نه شماره ی سالیان که تجربه است. شماره ها میگذرند آنچه که میماند شیارهایی است که در روح انسان باقی میگذارند. همان ها میشوند سرمایهی آدم. سرمایهای که هیچکس نمیتواند از تو بگیرد چون برای بدست آوردنش خون جگر خوردهای.
از جملهی باارزش ترین سرمایههای زندگی من، یکی این بوده که خودت را هیچ وقت به کسی تحمیل نکن. بودنت را، خواستنت را، دوست داشتنت را، بار شانهی کسی نکن. من یکبار هزینهی تام و تمامی بابت این قصه دادهام در زندگیم، آخرش افتضاح بود. حاصلش شده این که سعی کنم به نه آدمهایم احترام بگذارم. ورای احترام به نه، باز هم از سرمایه هایم این بوده که دوست داشتن اگر حقانیتی در دلش داشته باشد خودبه خود معطوف به دل کسی می شود که تو دوستش داری. آدم وقت هایی دل میبندد و در دل دلدادگی گاهی که چشم باز میکند از حجم خودخواهی آن میان حیران میشود. تو آدم روبرویت را میخواهی برای خودت، نه برای خودش. میخواهی که شادت کند، نه اینکه شاد باشد. این روزها دوست داشتنم انگار بیشتر میل کرده به شاد بودن آدم مقابلم. خلاصه اش برایم شده این که از شادی آدم مقابلم شاد شوم که این هم به خدا ساده حاصل نشده، دستمزد دو سال سوختن است. به گمانم اینها تصمیم بردار نیستند. نمیتوان تصمیم گرفت که اینگونه دوست داشت. ماجرا حاصل همزیستی با رنج است. برای همین بارها نوشتهام و گفتهام رنجهایم را دوست دارم، که وسیع میکنند دل آدم را، که آن کوله بار رنج را با هیچ چیزی عوض نمیکنم.
سخن طولانی شد، میدانی جان من، نمیشود به دلی که دوست دارد گفت دوستم نداشته باش. این خارج از مرام دلشدگی است اما به حق است این توقع که بار دوست داشتنت را به دوش من نگذار، زندگیم را سخت نکن یا هرچه...ابر عاشق، هر چه شیفتهی باریدن باشد، گلستان مقابل را که تشنه نبیند، نمیبارد. رنج حمل باران را به جان میخرد، میغرد اما نمیبارد که نکند باران سیلاب شود و اسباب آزار گلزارش. حالا تا اینجا که همش شد ادعا، صبر کنیم ببینیم ابر قصهی ما در عمل هم آداب باریدن را آموخته است یا نه؟
Friday, January 8, 2010
سیب شدهام
دستی از من
در آغوش آب
دستی، دور گردن باران است
از شاخه ی آویخته ی دل من
سیب شده است
برگیاهی که نیست درخت سیب
رگ های من
طناب و تور شده به خاطر یک ماهی
و نگاهم
در چشم اسفندیاران است
کشانده مرا اندوه تا خیس
آن چنان خیس که در آغوش بارانم و دریا در بازوان من است
که رگ هایم
تور و طناب صید ماه
از دریاچه های بی ماهی
که چشم هایم مرا نمی نگرد
آن چنان سیب شده ام
که به دندانش گرفته حوایی مرا
از دل
بیژن نجدی- خواهران این تابستان
Thursday, January 7, 2010
از سر بد اخلاقی
رعایت مرز آدم ها گاهی وقت ها سخت می شود. یعنی به بندباز شبیه می شود کسی که بخواهد هم خواسته های خودش را پیش ببرد هم حریم رعایت کند. بخصوص آنجاها که مرز ها خاکستری اند و تو نمی دانی دقیقن الان ترجمه ی رفتارت چیست. یعنی فکر کنم به حدبلاهت نزدیک دارم می شوم رسمن از بس که برای هر قدم ساده ای هزار بار چرتکه می اندازم.
کتابی داشتم می خواندم از رومن گاری. جایی اشاره کرده بود به نطق چرچیل در مجل انگلیس بعد از امضای پیمان مونیخ میان بریتانیا و فرانسه از یکسو و آلمان هیتلری از سوی دیگر. چرچیل ناراضی از این پیمان گفته بود« شما شرمساری را انتخاب کردید تا از جنگ نجات یابید اما من به شما می گویم به رغم این هم شرمساری خواهید داشت و هم جنگ». پیشبینی چرچیل درست از کار درامد. حالا من و چرچیل نداریم که، با خودم فکر می کنم ببین با وجود این همه تلاشت بری رعایت باز انگار نمی شود یا نمی خواهی بشود پس دو زار خودخواهی پیشه کن و خودت باش. بگذار فردا هم بگذرد و من یکسال بزرگتر و عاقل تر شوم. چو فردا برآمد بلند آفتاب...
سه گانه ای برای پنج شنبه
١-خانم دکتر دندانپزشکم مشکوک می زند. دفعه قبل که مشرف شدم به محضرشان. از من اصرار که دندان مربوطه مشکل دارد از ایشان انکار. بعد بالاخره با نارضایتی دندان را شکافتند و خودشان همانقدر از دیدن حفره ی مربوطه ذوق زده شدند که استیفن هاوکینگ با درک تئوری سیاهچاله. حالا دیشب باز عرض می کنم به محضرشان خانم جان این دندان یواش یواش دارد درد می گیرد. می فرمود هیچی معلوم نیست. توی دلم گفتم خانم جان مگر یونیت دندان پزشکی لوناپارک یا بنگاه شادمانی است که آدم همین طوری محض گشایش دل بیاید رویش ولو شود؟ اصرار نمودم شکافت و دوباره همان بساط. نشان به آن نشان که چنان چپقم چاق شد که بی بروفن نتوانستم دوام بیاورم تا صبح.
٢- بچه ها امروز برایم تولد گرفتند توی شرکت. می دانستم مراسم باشکوه تولدم فراموش نمی شود اما فکر می کردم زمانش همان شنبه ی روز تولدم باشد. بعد جدن سورپرایز شدم. بعد کلی هدیه خوب گرفتم. مجموعه نمایشنامه های نشر نی و یک فرهنگ اسطوره شناسی خفن که البته باید بابتشان سپاس ویژه ای را هم تقدیم مریم کرد. تقریبن نصف بیشتر شرکت، شکر خدا اینجا را می خوانند فلذا از همین تریبون هم مراتب تشکر خود را به حضور تقدیم می دارم.
٣- بورس باز ها ضرب المثلی دارند که می گویند آدم در بورس هیچ وقت ضرر نمی کند. یا پول به دست می آورد یا تجربه کسب می کند و چیز یاد می گیرد. حالا باور من در زندگی همین است. من هیچ وقت نمی بازم. یا برنده می شوم یا چیزی را تجربه می کنم که مرزهای روحم را وسعت می بخشد. می بینی هر دوسرش برد است
Wednesday, January 6, 2010
به ما گویی که سرگردون چرایی
کلمات می گریزند از من، جز هنگامی که می خواهم از تو بنویسم. رهایم کنی می خواهم فقط از تو بنویسم... رهایم کنی چگونه از تو بنویسم؟
واژه ها وارد ذهنم می شوند، به سان سردارانی سرکش تا سرود ستایش تو شوند. لغتها، لاغر و خمیده خارج می شوند از ذهنم چون لایق تو نیستند انگار...انصاف بده از کجای جهان، از کجای جهان جستجو کنم جمله ای را که وصف دو چال گونه ی تو باشد وقتی که می خندی؟
کلمات می گریزند از من، هنگامی که می خواهم از تو بنویسم. حروف بیتوته می کنند میان حیرت و حسرت ، تاب تحمل تو شدن ندارند. انگار تو را نباید نوشت، باید که فقط نگریست.
Tuesday, January 5, 2010
کتابسرای پارس
١- شاید مهمترین خیابان آن شهر برای امیرحسین کودک، همانی باشد که مطب دکترش در آن بود،دکتر ثابت شرقی مهربان. اما پسرک خوب می دانست ذوقش برای آن خیابان به شوق پزشک نبود؛ پایین تر از مطب دکتر، شهر ما فروشگاه کتابی داشت به نام کتابسرای پارس اما همه به نام صاحبش صدایش می کردند: کتاب فروشی اللهبخش. یادم هست که آن اولها، میان فروشگاه تیغه ای باریک دو مغازه ی جدا ایجاد کرده بود که در اولی از سمت مطب دکتر، پسر جوان و مهربان آقای الله بخش کتاب و نوار قصه برای کودکان و نوجوانان می فروخت و در دومی دبیر الله بخش بازنشسته، خود کتاب دست بزرگتر ها می داد. یادم هست که زمانی خیلی بعدتر ها، اللهبخش پسر برایم تعریف کرد« میدویدی توی مغازه و هیجان زده مشغول تماشای کتاب ها و نوار ها میشدی. بعد چند دقیقه طول می کشید تا مادرت نفس نفس زنان از پی تو برسد و برایت چیزی بخرد». بزرگتر که شدم مغازه های یکی شده بود و من حالا بیشتر مشتری الله بخش پدر بودم. کلی از کتاب هایی که خواندم حاصل حضور این پدر و پسر در شهر کوچک رو به زوال منند. حاصل تلاش آنها برای روشن نگه داشتن چراغ آن کتابسرا.
٢- چهار سال پیش به گمانم، مجید برایم ای میلی فرستاد که «ببین عجب داستانیه،نویسندش همشهریه». فایل پیوست را باز کردم، خواندم و نام نویسنده را به خاطر سپردم: پونه بریرانی. بعدها یکبار با هیجان که داشتم برای آزاده تعریف می کردم شهرمان چه نویسنده هایی دارد فهمیدم که پونه و آزاده دوستند، همین بهانه شد هم پونه را ببینم هم دستپختش را بخورم و هم بفهمم نویسنده ی خوبی است. بهتر از آنچه که من می پنداشتم.
٣- بعضی وقت ها دنیا کوچک می شود. کتابسرای کودکی من و نویسنده ی خوب شهرمان رسیده اند بهم. پونه الان خیلی وقت است که در کتابسرای پارس، راهنمای امیرحسین های نوعی است تا کتاب بخرند و کتاب خوب بخوانند. این نوشته در ستایش پونه است که رونق داده به کتابسرا و در ستایش آقایان اللهبخش که ناامید نشده اند از کار فرهنگی و در ستایش کتابسرای پارس که بخش عمده ای از خاطرات من است؛ آنقدر که یکبار این اواخر، به خواب دیدم تعطیل شده و در بیداری گریستم. رونق روزگارشان روزافزون.
در مقایسه ی سینما و مینیبوس
سینما یک پدیدهی بیرحم است. اشتباه نکنید از سینما به مثابهی هنر هفتم حرف نمی زنم، منظورم سالن سینماست. هیچ طراح سینمایی با خودش فکر نکرده که شاید وقت هایی در زندگی آدم ترجیح بدهد به جای پرده ی سینما، آدم کناریش را تماشا کند؟ حتی طراحان مینیبوس به عقلشان رسیده که شاید کسی دلش ضعف برود برای راننده و بخواهد بنشیند نزدیکش و به جای خیره شدن به جاده یا صندلی جلویی یا هر چه، نگاه کند به راننده. بعد آن صندلی کج سمت راست راننده ی مینیبوس اختراع شد که احتمالن حاصل همین نگاه انسانی است. فکر کن آن صندلی نبود شهرزاد کجا باید می نشست و خیره می شد به سیامک؟
توی سینما آن صندلی نبود. همه ی سهم من از تماشای تو شد کفش هایت.
Monday, January 4, 2010
با حضرت حافظ
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود/ تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
...
از دست برده بود خمار غمم سحر/ دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
پی نوشت: حالا هی بترسانم از بامداد خمار
مادرکم
بچه ننه؟ اگر بشود طوری تفسیرش کرد که یعنی با مادرش رابطه ی خیلی صمیمانه ای دارد، بله بچه ننه ام. از وقتی که یادم می آید مادرم دوستم بوده و من از آن بچه هایی که تا از مدرسه می آیند خانه، از الف اول تا تای تمت روزشان را تعریف می کنند و...هنوز هم فرق چندانی نکرده ام. اینکه کم می روم خانه یا دو ماه یکبار می بینمش یا...هیچ فرقی در شکل رابطه ام با مادرم برایم ایجاد نکرده، هنوز هم دوست است و نزدیک، خیلی نزدیک.
بعد آدمی که منم خیلی مدیون مادرش است. این دین، ورای رابطه ی مادر و فرزندی است. بالذات من می شد خیلی سرگردان تر و معلق تر از این حرف ها باشم، بی مرز تر و هوایی تر. لنگری که نگهم داشته روی زمین، کمی ساختن یادم داده، ارج نان را به من فهمانده مادرم بوده؛ من به ماهو خودم آدم کشکول و نان جوین و دنیا و مافیها به جهنمم، آدم چادر نشینی؛ همین چهار تا میخی هم که خورده چارسوی خیمه ام مدیون نقشی است که مادرم داشته...مادرکم.
صبح از کولونوسکوپی که بر می گشت خانه. داشتم از آزاده حالش را می پرسیدم. می دانستم سخت بوده برایش و خوب نیست. آزاده هم داشت همین ها را می گفت، میان همان احوال جوری که بشنوم گفت خوبم...دلم برایش پر کشید، همین.
Sunday, January 3, 2010
مجله بخوانیم
١- ایران دخت. این هفته نامه غمگینم می کند. از بس که در میابی نویسندگانش چقدر محافظه کاری در تک تک کلمات بکار برده اند و به قول قدما، قبض خامه کرده اند. مدام شهروند امروز می آید جلوی چشم آدم و با خودش فکر می کند چرا شرق؟ چرا شهروند امروز؟ با همه ی این حرف ها ایران دخت مجله ی خوبی است. به نظرم در این شرایط باید پشت هر حرکت فرهنگی اینطوری ایستاد و حمایتش کرد. حمایتش کنید.
٢- بیست و چهار. اولین شماره اش را دیروز خریدم و رفیق بی خوابی و بد خوابی دیشبم شد. مرا یاد سری اول مجله ی نقد سینما انداخت، قبل از آنکه نقد سینما توسط گروه جدید قبضه شود و از هویت تهی: تهی تهی. حداقل فایده بیست و چهار این بود که خیالم آسوده شد فقط من نیستم که هر چه در همشهری کین می گردم فیلمی در حد برترین اثر تاریخ سینما نمی یابمش.
٣- دنیای تصویر. آن اولها گزارش فیلم می خواندم. بعد که هوشنگ اسدی و نوشابه امیری را از ما بهتران راهی تبعید کردند، رفتم سراغ دنیای تصویر و هیچ وقت ناامیدم نکرده این حاصل تلاش علی معلم. بعد از یک توقیف موقت، حالا دوباره دنیای تصویر در دسترس است. جدا از بخش خوب معرفی فیلم های روز جهان که بیژن اشتری زحمتش را می کشد، محسن آزرم هم در مجله مجموعه نوشته هایی دارد به نام هنر سیر و سفر. با نخواندن شرح این سیر و سفر به باورم لذتی واقعی را از دست می دهید
Saturday, January 2, 2010
داش آکل که قامت بست، دلم نماز خواست
ما از کدام نسل آدمیم؟
و این کابوس وحشت زده
از خواب های ما چه می خواهد؟
به هیچ توبه ای از ایمان خود بر نمی گردم
جایی میان همین خاک هم می توان خود را به آب زد...
با این همه
گریه را نمی شود از آستین پیراهنت پنهان کنی
عاشقانه های مصدق- مرتضی بخشایش
غرغر است که می جوشد در من
دیده ای یک روزهایی، روز بدند. که به هر دری می زنی در روی پاشنه ی نمیشود میچرخد. روز بدی بود. وسط این بدبودگی، فکر کنم سرما هم خوردهام. از مریض شدن در تنهایی متنفرم. یعنی باید یک بندی، چیزی به اعلامیه ی جهانی حقوق بشر اضافه کنند که تصریح نماید مریض شدن در تنهایی، خلاف حقوق انسانی است.
غر که بی شمار است اما غرخوان بعید می دانم این روزها جایی پیدا شود. دلخوشی؟ تنها دلخوشی شاید گهواره گربه ونهگات باشد که دیشب شروع کردم و دوستش داشتم. اگر این هم مثل «زمان لرزه» وسطش تو زرد از آب در نیاید. آن یکی هم اولش خوب بود، وسطش بد. کلن این ونهگات آن اول در باغ سبز نشان آدم میدهد. گفتم سبز و به نظرم رسید کسی دل و جرات به خرج دهد از این کمیته ی مفخم تعیین مصادیق جرائم رایانه ای، بپرسد استعمال مکرر واژه سبز، مشمول تشویش اذهان عمومی هست یا نه؟
بد اخلاقم در حد بنز، مرسدس بنز. تا آدم نکشته ام برخیزم بروم بنده منزل. عجالتن تا من بروم و برگردم از بیانیه ی هفدهم و صادر کننده ی گرامیش مثل شیر نر حمایت فرمایید!
سانچو: ارباب! جسارتن اون شیر نر مصداق نگاه جنسیتی و اینا؟
Friday, January 1, 2010
اوقاتی از آن تو
روز باید اوقاتی داشته باشد که فقط از آن تو باشد. یعنی بشود از شر سیاست و اقتصاد و گرمایش زمین و هزار کژی دیگر، به خیال تو پناه برد. بعد می دانی این ساعت های اکنون، این لحظات مردد بین دیروز و فردا، بهترین وقت مهمان تو شدن است. می شود لیوان چای را گرفت در دست، با عطر سیب و دارچینش به یادت افتاد که چای طعم دار دوست نداری، و دل داد به شعر، به ترانه، به زندگی...به هر آنچه که تو دوست داری!
این نوشته چیزی کم دارد
دارم به این آهنگ نگار خلوا، خواننده ی تاجیک گوش می کنم و طبق معمول لهجه بیشتر از آهنگ و ترانه برایم دوست داشتنی است. تاجیک ها جوری فارسی حرف می زنند که من یاد معصومیت می افتم، یاد پاکی...