خواب بودم. در ذهنم نیست چه خوابی دیدم فقط به یادم مانده نیمه هوشیار بیدار شدم و از خاطرم گذشت تو چرا توی خواب های من نیستی؟ بعد قسمت مزه بریز ذهنم در همان هنگامه ی میان بیداری و خواب زمزمه کرد «اگر به خواب هایت هم برسد که دیگر خواب نداری مرد»...دوباره خوابیدم. نمی دانم چقدر گذشت. صدای مردانه ای در خوابم تو را صدا کرد. نامت را انگار جلوی کوهی به زبان آورد، نام طنین یافت، قلبم شروع به تپیدن کرد، چنان که از تپش قلب بیدار شدم. در بیداری همچنان قلبم بر قفسه ی سینه می کوبید. نشستم و با خودم فکر کردم تمام شد، شروع شد، شد...شد و خلاص!
No comments:
Post a Comment