Tuesday, January 12, 2010

ابراهیم در آتش

ابراهیم میان آتش؛ آتشی که گلستان شد. با خودم فکر کردم شاید ابراهیم میان همان آتش، بین رنج و زجر، ناگهان فقط ایمانش به خداوند محبوب خود را به یاد آورده و معجزه رخ داده است: آتش سرد و رنج‌اش به پایان رسیده‌؛ بعد فکر کردم شاید خیلی از ما تجربه‌ای مانند ابراهیم داشته‌ایم. مثلن همان دقایقی که از ته دل معشوقی را می‌خواهی و کنارت نیست یا بدتر از آن اصلن تو را نمی‌خواهد، میان آتش رنج انگار می‌سوزی، لحظه به لحظه، وجب به وجب تنت گر می‌گیرد و مشتعل می‌شود. رنج آوار شده بر سر تو اما همان میان، وقتی آدم فکر می‌کند به دوست داشتنش، به خواستنش، به فرصت مغتنم تجربه‌ی چنین خواستنی انگار رهایی از رنج ممکن می‌شود. انگار دیگر نه تنها تو را نمی سوزاند که برایت گلستان شده است. آتش همان آتش است، رنج همان و تنها چیزی که تغییر کرده دیدگاه توست. گرانیگاه توجه، انگار از نبودن آدم عزیز زندگیت، میل کرده به اینکه «خدایا چقدر دوستش دارم و چه خوب است که این همه دوستش دارم» و آتش گلستان می شود.


بودا گفته زندگی رنج است و راه رهایی از این رنج پذیرش آن. به گمانم قصه ی ابراهیم و سخن بودا هر دو به یک حقیقت اشاره می کنند: با رنجت برقص، رها می شوی و این به گمانم فرق می کند با مازوخیسم، با طلب عامدانه‌ی رنج با صدمه زدن به خود یا دیگری. رقصنده با رنج به دست خویش رنج نمی‌آفریند اما از رنج حادث شده هم نمی‌گریزد. او راه رهایی را یافته است...راه رهایی را یافته ام؟

14 comments:

  1. امید که بیابیم!

    ReplyDelete
  2. رنج آدمیان تفکر آنهاست از موقعیت...
    رنج به مانند همه چیز عالم نسبی است. آنچه مرا رنج میدهد شاید دیگری را آرامش و بالعکس...
    "و تنها چیزی که تغییر کرده دیدگاه توست. گرانیگاه توجه"

    ReplyDelete
  3. این یعنی غرق شدن در دوست داشتن ، یعنی لبریز شدن از احساس به طوری که دیگه از احساس عشقت لذت می بری نه از معشوقت. کم کم اون اهمیتی نداره و خوب که فکر می کنی می بینی هر کسی می تونست جاش باشه و تو همین احساس رو در خودت به وجود بیاری ! گم شدن توی احساس شخصی چیزی بوده که من همیشه ازش فرار کردم و خواهم کرد...

    ReplyDelete
  4. چه قدر زبان حال بود...

    ReplyDelete
  5. یعنی چی ؟ یعنی تو هم می خوای با غمهات برقصی؟
    خیلی سخته من اینقدر خوب بودن را بلد نیستم.
    بامهر

    ReplyDelete
  6. وصف الحال...

    ReplyDelete
  7. آرمان آریاییJanuary 12, 2010 at 5:34 AM

    سلام..میگن انجمن پادشاهی مسئولیت ترور رو بر عهده گرفته..فوق العاده بی ربطه به نظرم!...به امید فردای روشن برای من، تو و تمام مردم دنیا

    ReplyDelete
  8. درک شد. بابات یادآوری این گنج ممنون. سبز باشی

    ReplyDelete
  9. من می‌خوام با رنجم برقصم اما لعنتی رقص بلد نیست.

    ReplyDelete
  10. یافته ای برادر...گنج را یافته ای...

    ReplyDelete
  11. خیلی موافقم.بعنوان کسی که با همه ی وجود تجربه اش کرده

    ReplyDelete
  12. من فکر می کنم آدمها وقتی به خوش فکر بودن تن دادن، وقتی تصمیم گرفتن که مفعول نباشن، وقتی حس کردن از هر حس حادث شده ای میشود که استفاده کرد، کم کم یاد می گیرند به رنج های به اندازه ای تن بدن. وقتی رنجت به اندازه بود، درد داشت و غم هم داشت و چند صباح کوتاهی هم حتی فلجت کرد، اما در گرماگرمش کشف کردی که خوشی های کوچکت تو را به خنده می اندازند و شادت می کنن و برایت حتی یک جور خوشبختی هم هستن، یعنی از غم های جانفرسا رهیدی و از آتش گذر کردی... لابد این همان،  زمان رهیدگی ست!

    ReplyDelete
  13. ای دوست مطلب قبلیت "آداب بایدن" اونقدر آرومم کرد که هیچ کلمه ای توان وصف اون حس رو نداره.و همچنین کلمه ای نیافتم برای سپاس از قلمت.تنها میتونم بگم هرچه قدر حس مشترک باشه لذت درکش شدت می گیره...همین

    ReplyDelete
  14. چقدر خوب بود،مرسی
    رهایی از رنج ممکن می شود و... آتش گلستان می شود،خدایا چقدر خوبه که اینقدر دوستش دارم

    ReplyDelete