و یعقوب تنها ماند و مردی با وی تا طلوع فجر کشتی می گرفت...و چون مرد بر یعقوب غلبه نیافت به وی گفت«مرا رها کن»گفت«تا مرا برکت ندهی رهایت نکنم»...مرد همان جا او را برکت داد و گفتـ«تو آنی که بر خدا پیروز شد زیرا تو با الوهیم و انسان نبرد کردی و پیروزی یافتی» عهد عتیق-سفر پیدایش
بنا به روایت تورات، یعقوب نبی با یهوه کشتی گرفت و بر او پیروز شد. حتی تصور این صحنه هم منقلبم میکند: انسانی که برابر خیزش خدایگان درونش طاقت میآورد... چه شد که یاد این تصویر افتادم؟ میدانی هر بار که «دوستت دارم» درونم میجوشد و بیانش نمیکنم. هر بار که میگذارم دوست داشتنت مانند رازی میان من و دل باقی بماند، هر بار که«دوستت دارم» دام میشود، وام میشود، ساز میزند، ترس میشود، تیر میکشد، درد میشود، امن میکند، راه میدهد، من میشود...هر بار هر بار، حسم مانند یعقوب نبی است که با خداوند درونش دست به گریبان شد. هربار که موفق میشوم نگویم« دلتنگ تو ام عزیز من»، یعقوب نبیام، چیره بر یهوه و چه غلبه غمناکی...و نمیدانم یعقوب هم در آن سپیدهی صبحگاهی همین قدر از پیروزی مقابل الوهیم رنجور و غمگین بود؟
No comments:
Post a Comment