Tuesday, January 5, 2010

کتابسرای پارس

١- شاید مهمترین خیابان آن شهر برای امیرحسین کودک، همانی باشد که مطب دکترش در آن بود،دکتر ثابت شرقی مهربان. اما پسرک خوب می دانست ذوقش برای آن خیابان به شوق پزشک نبود؛ پایین تر از مطب دکتر، شهر ما فروشگاه کتابی داشت به نام کتابسرای پارس اما همه به نام صاحبش صدایش می کردند: کتاب فروشی الله‌بخش. یادم هست که آن اول‌ها، میان فروشگاه تیغه ای باریک دو مغازه ی جدا ایجاد کرده بود که در اولی از سمت مطب دکتر، پسر جوان و مهربان آقای الله بخش کتاب و نوار قصه برای کودکان و نوجوانان می فروخت و در دومی دبیر الله بخش بازنشسته، خود کتاب دست بزرگتر ها می داد. یادم هست که زمانی خیلی بعدتر ها، الله‌بخش پسر برایم تعریف کرد« می‌دویدی توی مغازه و هیجان زده مشغول تماشای کتاب ها و نوار ها می‌شدی. بعد چند دقیقه طول می کشید تا مادرت نفس نفس زنان از پی تو برسد و برایت چیزی بخرد». بزرگتر که شدم مغازه های یکی شده بود و من حالا بیشتر مشتری الله بخش پدر بودم. کلی از کتاب هایی که خواندم حاصل حضور این پدر و پسر در شهر کوچک رو به زوال منند. حاصل تلاش آنها برای روشن نگه داشتن چراغ آن کتابسرا.


٢- چهار سال پیش به گمانم، مجید برایم ای میلی فرستاد که «ببین عجب داستانیه،نویسندش همشهریه». فایل پیوست را باز کردم، خواندم و نام نویسنده را به خاطر سپردم: پونه بریرانی. بعدها یکبار با هیجان که داشتم برای آزاده تعریف می کردم شهرمان چه نویسنده هایی دارد فهمیدم که پونه و آزاده دوستند، همین بهانه شد هم پونه را ببینم هم دستپختش را بخورم و هم بفهمم نویسنده ی خوبی است. بهتر از آنچه که من می پنداشتم.


٣- بعضی وقت ها دنیا کوچک می شود. کتابسرای کودکی من و نویسنده ی خوب شهرمان رسیده اند بهم. پونه الان خیلی وقت است که در کتابسرای پارس، راهنمای امیرحسین های نوعی است تا کتاب بخرند و کتاب خوب بخوانند. این نوشته در ستایش پونه است که رونق داده به کتابسرا و در ستایش آقایان الله‌بخش که ناامید نشده اند از کار فرهنگی و در ستایش کتابسرای پارس که بخش عمده ای از خاطرات من است؛ آنقدر که یکبار این اواخر، به خواب دیدم تعطیل شده و در بیداری گریستم. رونق روزگارشان روزافزون.

24 comments:

  1. شهر کوچک رو به زوال یه خورده بی انصافی نیست؟ هرشهری هرچقدر کوچک چند تا از این آدمها داشته باشه برای سرپا موندن بسه

    ReplyDelete
  2. kheyli ghashang bood amir hossien.

    ReplyDelete
  3. ده مرد رشید رو نگفتی.  فکر کنم حالا پونه بلاخره درک کند چرا آقای الله بخش همیشه حال تو را می‌پرسد از من.  

    ReplyDelete
  4. می دانی دارند در شهر یک شهر کتاب هم می زنند و پونه کلی نگران است و هی تاکید دارد شهر کتاب سیصد و پنجاه متر است و این پنجاه را یک طوری می‌گوید که آدم خیال می‌کند از آن سیصد خیلی بیشتر است.  خیلی وقت خوبی این را نوشتی.  پونه بداند ما اهل کوفه نیستیم الله بخش تنها بماند

    ReplyDelete
  5. شهر کتاب 350 متری و  گوشه ی دنج شهر شما یاد آن فیلم مگ رایان و  تام هنکس انداختم! امیدوارم بزرگتره کوچیکه رو از میدون به در نکنه...
    یاد کتاب فروشی آقای مفید شهر خودمان افتادم که در فضای یک متر مربعی! هر از گاهی مرا با گنجی غافلگیر می کرد.

    ReplyDelete
  6. ای امیر چه کردی با نوشتت با دل من
    یادش بخیر پشت ویترینش رو یادته چقد مرتب و منظم می چید؟
    امیر می دونی چه مدته این وب سایت رو راه اندازی کردن؟

    ReplyDelete
  7. من که شهر کوچک بچگی ندارم. کتاب های بچگیم را از هر گوشه این درندشت برایم خریده اند. اما نوشته ات من را یاد کتاب پنجره انداخت و دوران دانشجویی. و هجوم شهر کتاب ها.

    ReplyDelete
  8. سرخی کفشت ای یار، از خون عاشقان است
    کاری نمی توان کرد، پای تو در میان است!
    (کامنت برای غیرقعال!)

    ReplyDelete
  9. یادمه یه بار قبلا ازاین کتابسرا نوشته بودی..اونبار هم همینطور دلم غش رفت واسه او نهمه کودکی که بخاطرش تو الان اینجوری تقدیر میکنی

    ReplyDelete
  10. وای امیرحسین چه حالی دادی با این نوشتت بهم! مرسی.من رو هم برد به دوران کودکی.منم یه جارو داشتم برا خودم درست همینطوری!

    ReplyDelete
  11. به پونه بگو نگران نباشه.خودمون کتاب خواستیم می گیم برامون بذاره کنار هربار تو رفتی شهرتون برامون بیاری!

    ReplyDelete
  12. نشانی اش را نمی دی؟

    ReplyDelete
  13. همه سهم من از تماشای تو شد کفشهایت
    .
    .
    .
    همه سهم من از چشم تو شد اشکهایت

    ReplyDelete
  14. سرزمین شمالی مان هم کم فرهنگ پرور نبوده ها، ما را بگو که فکر میکردم فقط خاک داغ جنوب است که کلی نویسنده دو دستی تقدیم کرده به فرهنگ و هنر این مملکت.
    نگو در اشتباه بودیم ما!

    ReplyDelete
  15. خوشم میاد از کتاب باز بودنت...

    ReplyDelete
  16. "همه ی سهم من از تماشای تو شد کفش هایت."
    ...

    ReplyDelete
  17. سلام . نظر خاصی نمی تونم بذارم . هنوز وبلاگتون رو نخوندم . بر می گردم حتما می خونم برام جالب بود هم اسم بلاگتون هم اسم خودتون می تونم لینکتون کنم .

    ReplyDelete
  18. به ما گویی که سر گردون چرایی... این نوشته ازونهایی هست که به آنش می کشه خواننده رو. نظراتش غیر فعال بود ولی نمی تونستم واسش ننویسم چون چیزی مثل گرما داشت چیزی مثل عشق.

    ReplyDelete
  19. ای بابا این پیامها رو چرا غیر فعال می‌کنی برادر ... خوب یه جوری می‌نویسی که آدم دلش می‌خواد بچلونتت و گازت بزنه بعد هم نمی‌زاری هیچی بگیم خوب همین می‌شه که آمار سکته در جوانان می‌ره بالا دیگه

    ReplyDelete
  20. میدانم که نباید بنویسم وقتی نوشته ات از آن توست و او و نه هیچ کس دیگر ولی این نبضان پر حرف دل وقتی که تو این چنین دل پذیر می نویسی: از کجای جهان ...مجال سکوتم نداد.
    این زایندگی بی کران و بی انتها وقتی که عاشقی و این الهام ژرف و باشکوه خدایگونه ات می سازد انسان دل داده و آن گاه تو چون رودی زلال جاری می شوی به سوی هر آنچه دریاست.
    زاینده و پاینده باد مهرت.

    ReplyDelete
  21. 1. می دانم برادر می دانم... و خدایی که همین نزدیکیست
    2. خوشحالم می کنی اگر به سراغ آه و اشک های من هم بیایی یک روز در غربت وبلاگم
    3.با اجازه مدتیست بدون اجازه لینکت کردم امیدوارم اشکالی نداشته باشه

    ReplyDelete
  22. سلام دوست عزیز
    خیلی خوبه تند تند پست جدید می گذاری . من گاهی مجبورم چند تا شون را با هم بخونم. امیدوارم کتابخانه ی شهرت همیشه درش باز باشه و پر از مشتری.
    در آخرین پستم لینکی گذاشته ام. خیلی دوست دارم که بخونی اش حتی اگر کامنت نگذاری.
    راستی اونی که می خواهی براش بنویسی اما ترجیج می دی فقط نگاش کنی وقتی خندید عوض من انگشتاتو فرو کن تو لپاش.
    با مهر

    ReplyDelete
  23. سلام.چقدر خوب پونه را تعریف کردی.به نظر من هم پونه به روح باران می ماند.او با حضورش طراوت خاصی به کتاب ها وکتاب فروشی داده است

    ReplyDelete
  24. سلام.چقدر خوب پونه را تعریف کردی.به نظر من هم پونه به روح باران می ماند.او با حضورش طراوت خاصی به کتاب ها وکتاب فروشی داده است

    ReplyDelete