اسمش روجا بود. در مازندرانی یعنی ستارهء صبح. صورت گرد سپیدی داشت و من نخستین فرزند تنها دخترش بودم. دلم میخواهد که فکر کنم جور دیگری دوستم میداشت- آدم است دیگر مدام نیاز دارد حس کند کسی هست که جور دیگری دوستش میدارد- فارسی را سخت حرف میزد و سواد هم نداشت. به جایش تا دلتان بخواهد قلب داشت و قلبش پر از مهربانی بود. پدربزرگم کنار شمارههای تلفن را برایش علامت زده بود. یکخط، دو خط، سه خط و چهار خط که به ترتیب بداند باید کدام شمارهها را بگیرد تا زنگ بزند خانهء ما. حوالی ده صبح منتظر تلفنش بودیم. با آن صدای حناگون میگفت « امیر وچه» و من عشرت میکردم که سربسرش بگذارم تا رضایت دهم و گوشی را بدهم به مادر. فکر کن روزگاری بود که صبح به صبح ساعت ده کسی با مهربانی، باعشق حالت را میپرسید. بچه بودم من که رفت و قدرش را انقدر که باید نمیدانستم . نمیدانستم آن صدای صبحگاهی پرملاطفت چطور میتواند روزت را بسازد. نمیفهمیدم بودن کسی که دوستت دارد بیهیچ تمنایی چه برکتی است- آدم است دیگر، هیچوقت قدر چیزهایی که دارد را نمیداند، مگر در غیبتشان.
وقتی که رفت آنقدر بزرگ بودم که مرگ را و فقدان را بفهمم دیگر. برکت هم با او انگار از میان ما رفت. چند سال بعد پدر بزرگم ، بعد دایی کوچکتر، بعد دایی میانی که نفسم بود. انگار تازه فهمیده بودیم حضور روجا و بودنش چطور مرگ و پراکندگی را دور نگهداشته بود از خانههایمان. به خاطرش میآورم با زلفهای حنا بسته، پوست روشن، تن معطر بیعطر؛ که حضورش، غیاب رنج بود... در رویاهایم گاهی دختری دارم مهربان، شیرین و اسمش روجا است
No comments:
Post a Comment