یک وقتی آدم نمینویسد چون حرفی ندارد، یک وقتی نمینویسد چون نمیداند حرفش را چگونه بنویسد، یک وقتهایی هم نمینویسد چون خجل است... صاب وبلاگ از روی خانواده نوریزاد، خانواده پناهی، خانواده شمس، خانواده آن همه بیگناه به بند کشیده شده شرمنده است که باید بنویسد و هزار مصلحت بدخیم نمیگذارد که نمیگذارد.
بابت هر سیلی که در آن مثلن زندان به صورت عزیزانتان میزنند، بابت هر ناسزایی که بهترین زنان و مردان این سرزمین از سفلهترین سفلگان میشنوند، بابت همهی این روزها؛ من به سهم خودم شرمندهام که نشستم و هیچ کاری از دستم برنیامد.
به خدا شرمندهام.
می دونی امیر، روزها که نا امن و نا امن تر می شن، یه ترس آشنا و قدیمی میاد تو جون آدم ها.
ReplyDeleteاز اون ترس ها که نمی تونی بهش بگی نیا. نمی تونی شاکی شی که چرا. یه بار خودت نوشته بودی. از نیمه شبی که صدای قدم هایی ترسونده بودتت. یه ترس که برای همه ی ما آشناست.
وقتی نمی نویسی، وقتی صاب وبلاگ نمی نویسد چون حرفی ندارد، یا چون نمی داند چطور بنویسد، یا حتی وقتی خجل است، کسانی هستند که می آیند و هی این f5 لعنتی رو فشار می دن.
مثل ترس یه سیلی می مونه. یه سیلی خیلی تلخ تر از عسل. خیلی تلخ تر. ترس از سیلی که شاید زده شه. شاید امیر. این شاید، فکر ترسناکی است.
از وقتی feed وبلاگت دیگه فعال نیست، این ترس با هر روز نوشته نشدن میاد. من هم به سهم خودم شرمنده ام. از همه ی نیمه داغدارانی که می ترسند از ندانستن تکلیف زندگی شان.
و شرمنده ترم برای ادامه:
لطف کن و هر روز بنویس. اگر نوشتنت نمی آید، به یک کامنت جواب بده. یک نشانه، حتما هر روز یک نشانه باقی بذار. حرفی، کلامی، سکوتی،
تا پایان این ماه. سبز نیست این ماه امیر.
سرخ است... سرخ ترینٍ خون ها.
یه شوخی قدیمی بود قبلا تر ها که حال خنده بود، که می گفت:
ReplyDeleteآخ جون! این پست من اول شدم!
من چنان دچار این شرمندگی عمیق و کشنده شدم که هیچکس مثل من حال تو رو نمی فهمه به خدا. خجالت قوت روزانه م شده در حدی که انگار وسط شنیع ترین و کثیف ترین کاری که میشه تصور کرد عزیزترین فرد زندگیت مچت رو گرفته باشه. گاهی با خودم توی خیابون بحث می کنم و هی میگم: تف تف تف!!
ReplyDeleteنفرت روی دیگه این شرمه که گاهی واقعا ترسناک میشه و بدتر از همه اینکه دیگه زندگی نمی کنم بلکه انتظار می کشم و تمام نیروم رو متمرکز کردم... انتظار می کشم انتظار انتظار انتظار
وحشتناک است... وقتی نشود حتی آدم حرفی که در دل دارد را بگوید، یکهو همه کلمات بی ارزش می شوند
ReplyDeleteچه قدر حال همه ی ماست این پست.
ReplyDeleteکه چشمهای بی قرار دوستت را ببینی،بغض های گاه و بیگاهش را و هیچ کاری از دستت بر نیاید جز اینکه بپرسی:خبر جدید؟
جز اینکه هی این صبور باش و قوی باش و روزهای خوب در راهند را پشت هم تکرار کنی.و صدای خودت هم بلرزد موقع گفتنشان.
ها...شرمنده ایم،خیلی خیلی زیاد
همه شرمنده ايم
ReplyDeleteaz 18 tire 78 man hey daram nale mikesham az del ke sharmandam!!!!i
ReplyDeleteمن سوال ام این جاست که این جماعت سینماگر و خانه سینما چرا در مورد قضیه ی پناهی سکوت کرده اند؟
ReplyDeleteبرای گوشهایی که نمی شنوند - حالا یا نمی خواهند بشوند و یا ضربه ای باعث کری شان شده است - گفتن فایده ای ندارد. با کسی درباره مقولات پس از انتخابات صحبت می کردم، می گفت موضوع در این قیل و قال، دانستن و یا دغدغه دانستن نیست، بلکه کینه ای است که جلوی فهم را گرفته است.
ReplyDeleteخشم و شهوت مرد را احول کند - ز استقامت روح را مبدل کند
تأثیر عوامل غیر معرفتی در روند معرفت بخشی - بخوانید حسِ معرفت داشتن نسبت به یک موضوع - نادیده گرفتنی نیست. لطفاً شما - و همینطور مخالفین شما - هم آن را نادیده نگیرید.
در ابراز شرمندگی شما بایت ظلمهایی که به افراد شده است، همراهم. اما از آن عمیقتر، شرمنده همه کسانی هستم که «گمان ساده برده بودند که ما از اولیای بارانیم» و باورشان شده بود که ما می اندیشیم و سخن می گوییم. شرمنده کسانی هستم که با به بازی گرفته شدن اذهان و قلب ساده شان - از هر دو سوی و البته به گمان من از سوی طرفداران شما بیش از طرف مقابل - رنجیدند و خسته شدند... به هر روی یادمان نرود که اینجا کجاست و ما کیستیم و «ما چگونه ما شدیم» و البته نه با آن ساده انگاری نویسنده این عنوان زیبا.
ReplyDeleteروزگار غریبی است نازنین.....
ReplyDeleteهمه مان همین احساس رو داریم . بد جوری.
من هم شرمندم.به خدا هر لحظه که یادم میاد سنگینی هزار تا کوه میاد رو قلبم.و از بی توانی خودم خشمگینتر میشم.اما منم با مسعود موافقم.این همه سینماگر داریم چهره ورزشی داریم چهره موفق اجتماعی داریم که هزینه اعتراض واسشون بسیار کمتر از ماهای عادی ه و البته اعتراضشون موثرتر.اونا چرا سکوت کردن.دلم میگیره از این همه شلوغ پلوغی این همه گمناماییی که حتی 1 بار هم اسمشون برده نشده....
ReplyDeleteشرمندگی کمترین چیزیه که میتونم برای این حسم بگم
ReplyDeleteدمت گرم سالار که حداقل تو یکی تو این وبلاگ ها اینطور فکر مردمت هستی... گاهی اوقات که پستا رو میبینم یه حسی بهم القا میشه که یه مش بچه مرفه تحصلیکرده هستند اینا که هیچ چیزی هم از مردمشون نمیدونند و حس نمی کنند ... امیر حسین مازتدرانی ها میانه ندارن , بخدا :)..یا صفرن یا یک و تو یک یک هستی ... دلمون رو گرم کردی و حواسمون رو جمع مرد
ReplyDelete