..........خانه ای خواهم ساخت !
خانه ای ، مأمنی يا خيالی که در آن روح يخ بسته من ، آب شود ؛ آزاد شود !
..............................
اما ،
خانه ام بی تو،........ سرد است !
ماهی قرمز آن تنگ بلور ، همچنان چشم به راه ست ، دلتنگ ست !
سر به ديوار بلورين دلم می کوبد ،.....
و تو را می جويد (محمد فائق)
اين نوشته بالا رو که امروز خوندم،اقرار ميکنم نفسم بند اومد هم از فرط زيباييش ،هم از اينکه ديدم کسی حرف دلم رو اين همه مبهوت کننده گفته-حرفی که من به خاطر الکن بودن زبان نميتونستم به اين زيبايی بگم -و هم اينکه نويسنده اين سطور از بزرگترين نعمتهايی که خدا به من اعطا کرده.برادری تام و تمام.متن کامل رو ميتونين اينجا بخونين.
پی نوشت۱:ديروز عصر با آزاده رفتيم تئاتر يک مرد يک زن رو ديديم.کار بدی نبود ولی ازون زخمه های دلی که مثلا ملودی شهر بارانی ميزد درش خبری نيود چه برسه به زير و زبر کردنی که فنز انجام ميداد.جالبيش برام ديدن يه تئاتر بر مبنای نوشته و تز برشت بود.
پی نوشت ۲:يادتونه گفتم بايد انقدر ازخودم کار بکشم که رمق نداشته باشم.دارم اين کارو ميکنم و اقرار ميکنم احساس خوبی دارم.
خوشحالم که مصمم هستی .. سال نو مسيحی را بهت تبريک ميگم .what if در سال نو همه جا صلح و دوستی و آرامش و خوشی و شادی باشه و نه گرسنه ای در آفريفا از قحطی بميره ..و نه کودکی در فلسطين و اسرائيل يتيم بشه ....... و نه ديناسوری اينجا باشه .. و نه اکبر گنجی باشه يا منصور اصانلوی... خوشحالم که مصمص هستی ...خوشحالم
ReplyDeleteخوبه که احساس خوبی داری :)
ReplyDeleteکار کردن زياد خيلی خوبه. و اون شعر هم اون قسمتش که ميگه: ماهی قرمز آن تنگ بلور / سر به ديوار بلورین دلم می کوبد، خيلي قشنگه. / من امروز يه عالمه برای خودم چيز نوشتم و انگار زيادی خالی شدم! کلمه های جيره ی امروزم تموم شدن....تو خوبی؟
ReplyDeleteخوب چی بگم؟ هيسی ندارم که بگم
ReplyDeleteميدونی بايد يه اعترافی بکنم... البته ميدونم اين کلمه اعتراف به درد اينجا نميخوره ولی خوب چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه.... مصرع اول این شعر رو که ديدم گفتم.. ای بابا بازم يکی به مقلدان بی شمار سهراب اضافه شد باز... ولی تا آخر که خوندم ديدم از سهراب چيزی کم نداره میتونم بگم به همون لطافت به همون ظرافت... اينم که گفتم بايد اعتراف کنم به خاطر ارادت بی اندازه ايه که به سهراب دارم ... الان يادم افتاد! خوش باشی امير جان... زندگی رو هم اينقدر سخت نگير! از ما گفتن بود!
ReplyDeleteهمه ی گفتنی ها رو گفتی ....جدآ عالی بود نوشته شون ...
ReplyDeleteسال نو مبارک...
ReplyDeleteاز احساس خوبت احساس خوبی دارم ريما(راستی يکی ازم پرسيد چرا بهت می گم ريما!!! هاها خوشحالم که فقط من می دونم و توD:)
ReplyDeleteميگم اگه وقت اضافی نداری ميتونم در خرج کردن پولهات بهت کمک کنم . اين کار کوچيک که از دست ما بر مياد داداش .
ReplyDeleteدر مورد مطلب محمد فائق بايستی گفت بی نظير است ! پی... ۱ : تو مايه های تئاتر ؛ مئاتر نيستم . ديدن يه مسابقه ورزشی برام لذت بخش تره !!! پی ... ۲ : ممم وقتی چاره ای نيست ؛ بهترين راه حله ... .
ReplyDeleteسلام . آخ گفتی . هيچی مثل کار کردن اونم از نوع خدونش(برنسبت تو) حال نميده . ها ای که گفتی کی بيد؟ خوش باشی اونم از نوع دائميش و فول گارانتيش داداش
ReplyDeleteچقد وبلاگتون مورد توجه دختر هاست.
ReplyDeleteمنم برم از شما ياد بگيرم.
شما ديگه پاکvirtual
ReplyDeleteشديد ها...از دنیای واقعی چه تجربیاتی دارید...؟
میشه این بانوی موهومی رو برای من توصیف کنید؟
بانو چه انديشه هايی دارد؟
و فکر می کنی راه حل اينه؟
ReplyDeleteسلام..ممنونم که در جشن نامزدی ما البته در وب شرکت کردی..هميشه عاشق باشی
ReplyDeleteسلام. می دونم چه حس خوبی داره وقتی اونقدر کار کنی که هيچ رمقی نداشته باشی. می دونمممممممم...
ReplyDeleteسلام... مهم اينه که حس خوبی داشته باشی... همين!
ReplyDeleteضمنآ قدر تئاتر شهر رو بدونين... حسابی تو کفشم... يا حق!
ReplyDeleteخونه ات رو می سازی دوستم. اينبار قوی تر و محکم تر. ديگه به تلنگری ترک برنميداره. ديگه با نسيمی آوار نمی شه. کم کمک گرم می شه. کم کمک دل ماهی تنگت هم وا می شه. يه روزی يه جايی يه کسی ... کسی چه می دونه؟!... دوباری شوريدن، دوباره تپیدن، دوباره آغازيدن،.... دوباره عاشق شدن.
ReplyDeleteواي عجب شعر قشنگي بود. خيلي وصف حال بود.
ReplyDeleteديشب با پسر عمه قرار گذاشتيم که بريم اين تئاتر رو ببينيم يعنی الان ديگه نريم؟؟؟؟؟؟
ReplyDeleteاين شعر رو انگار يه جا خونده بودم قبلا دوباره ميرم بخونم...قشنگه...
بعضی وقتها بعضی چيزها هست که هيچ وقت پاک نمی شه .حتی اگر خودت و گول بزنی که يادت رفته .ممکنه به نبودنش يا فکر نکردنش عادت کرده باشی ولی هميشه يه جايی ته دلت هست !مثل يه خال که به بودنش روی بدنت عادت کردی.اکثر مواقع نمی بينيش ولی هست!!!!!!!!!!!!
ReplyDeleteاگه فکر کردی اينو به عنوان يه پست ازت میپذيريم سخت در اشتباهی...اين که همش مال فائق بود!
ReplyDeleteشعر بدجوری قشنگ بود!
ReplyDeleteدوست دارم وقتی رو که انقدر از خودم کار بکشم که ديگه رمقی برام نمونه . آره حس خوبيه . // راستی به آزاده هم سلام برسون :)
ReplyDeleteنگاه! منم تو کف همونيم که تو تو کفشی!!
ReplyDeleteببین امیر . من تو کف اونیم که اومده ازت یاد بگیره !!! ((:
ReplyDeleteجوجو.......شايد واسه این هست که تا حالا هيچ تئاتر خوبی را نديده ای .....
ReplyDeleteخوب ديگه کم کم پا شدی اما همين که هنوز دلی داری که تا ترک بر داره غنيمتيه ما که مدتهاست از هفت دانگ دنيا آزاد شديم خوشا بيدلی برادر....
ReplyDeleteآقا ما دلمون واسته سانچو پانزا تنگ شده. اگه انقدر از خودت کار ميکشی که رمق نداشته باشی به خودت مربوطه اما به سانچوی بيچاره رحم کن. هر چی باشه تو با قول اينکه اين وبلاگو با هم بنويسين استخدامش کرده بودی. آخه اين انصافه؟
ReplyDeleteحس خوبی بايد باشه.در ضمن هوس تئاتر هايی رو کردم که هيچی از نمايشنامه و معنی حرکاتش نفهمم و ...
ReplyDeleteهیچ وقت زیبایی تئاتر رو درک نکردم ! هیچ وقت ... !!!
ReplyDeleteسلام... تو هنوز داری خونه میسازی؟
ReplyDeleteحقیقتا نوشته زيباييه....حس جالبيه وقتی تمام نگفته هات رو تو نوشته کس دیگه ای بخونی ......
ReplyDelete