Saturday, January 26, 2008

افرا يا اين خانه ويران نيست

دیروز عصر رفتم افرا آخرین کار تئاتری بهرام بیضایی را دیدم.کلاس یونگ داشتم ولی آنقدر دلم میخواست تئاتر بیضایی را نادیده از دنیا نروم که از کلاس هم گذشتم و الان فکر میکنم ارزشش را داشت.نقد های مختلفی خوانده بودم در باب این کار.بیشتر از همه دوستان از خط داستانی شاکی بودند و انتظار پیچیدگی بیشتری از نمایشنامه بیضایی داشتند.این ایراد دقیقن بر میگردد به نظرم به اینکه حضرات شاید خیلی نماد های بارز نمایشنامه را در نیافتند و از تم اسطوره ایش غفلت کردند.وقتی از منظر عقل مدرن نگاه میکنی به اسطوره ها قطعن خیلی چیزها نه تنها پیش پا افتاده که خنده دار جلوه میکند اما اسطوره و نماد را نخست باید رمز گشایی کرد و بعد درک و دریافت.تئاتر سرشار از نماد بود،بازی ها را دوست داشتم و چیدمان صحنه اعم از جاگیری بازیگر ها و دکور و به ویژه نور پردازی به مذاق بیننده آماتور تئاتری مثل من بسی خوش آمد.

تئاتر در محله ای قدیمی میگذشت که در معرض ویرانی بود. طرح توسعه شهرداری میخواست بخش عمده اش را تبدیل به فضای سبز کند و وزارت راه میخواست یک بزرگراه از میانش بگذراند...در هر حال انگار هویت محله و محله بودنش داشت از دست میرفت.در این محله زنانگی تحت تسلط ارزش های سنتی پدر سالار چون شیء نگریسته میشد.اگر تن نمیداد به تسلیم، تحقیر میشد یا متهم.زنانگی که بالنده ترین عنصر این محله بود به رسمیت شناحته نمیشد اما کودکی هم وضع بهتری نداشت.کودکی محصور بود در حصار عقده های هزاران سال منم منم مرد سالار.نه مجالی برای بازی داشت نه جایگاهی برای خواستن...کودکی را نشانده بودند علیل و سرکوب شده روی صندلی چرخ دار...سیاهی داشت، یا شاید دارد از سر و کول این محله قدیمی بالا میرود.اما معجزتی در راه است.کسانی هستند که مجال دهند به زنانگی و کودکی تا پیوند یابند،کسانی که حتی در همین محله قدیمی رویا ببافند و رویاها یشان را باور کنند.که همه چیز از یک رویا شروع شد و از باور آن رویا...همه حرف بهرام بیضایی این بود که باور کنید رویاهایتان برای آزادی، برای برابری، برای انسانیت و تن ندهید به ظلمت این شب سرد پلشت.همه حرف بیضایی این بود که این خانه ویران نیست هنوز، چون ما هستیم و رویای فردای بهتری داریم.بله بله این خانه ویران نیست!

21 comments:

  1. خوب، من که ندیده ام / حتی نمایش نامه را هم نخوانده ام / اما در نقدها و نامه های دوستان و آشنا / حالا هم اینجا / هوهوی صدای بیضایی را می شنوم / سوای برخی ناسیونالیسم بازی هایش / بیضایی متفکر گردن کلفتی ست که در هیچ دوره ای قدرش را نشاخته ایم. / روز یادبود مرگ پرویز فنی زاده / با جماعتی که از سر و کول تالار رودکی بالا می رفت / حمید سمندریان سخنش را با این جمله شروع کرد؛ / فنی زاده مرد / فنی زاده ها زنده اند!

    ReplyDelete
  2. دلمان تياتر خواست...

    ReplyDelete
  3. کاش با باور کردن همه چيز درست ميشد!

    ReplyDelete
  4. منم دلم خواست می تونستم ببينمش. . . و ممنون از همدليت امير جانکم

    ReplyDelete
  5. هنوز هم ميشه بليط گير آورد من فکر کردم که نمی شه واسه همين اصلن دنبالشم نرفتم.

    ReplyDelete
  6. محمد جواد شکریJanuary 26, 2008 at 8:02 AM

    کاش همه چیز به باور داشتن بود!!!!!

    ReplyDelete
  7. باور دارم اما ايمان نه!!اصل اين ايمانه که به من هنوز دنبالشم!

    ReplyDelete
  8. امير جان من چک کردم . چيزی نديدم . آدرس رو هم چک کردم که مبادا اشتباه داده باشم که اونهم درست بود . در هر صورت خوشحال ميشم بتونم کمکت کنم

    ReplyDelete
  9. البته قبول دارم بايد روياها رو باور کرد ولی کامل تر از اون فک می کنم احساساتمونه حس درونيمون نسبت به همه چيز مثلا حس آزادی آدمو آزاد می کنه.

    البته معجزه ی رويا رو نمی شه ناديده گرفت

    ReplyDelete
  10. موافقم واقعا خوب بود حتی بهتر از مجلس شبيه

    ReplyDelete
  11. چیزایی این مدت دورو برم میبینم که به این جمله شک دارم و جای امیدی نذاشته / کاش اینطور که نظر بیضایی بوده باشه

    ReplyDelete
  12. می دونی من خيلی حسوديم ميشه وقتی يه نفر ميره تئاتر . چون من نميرم

    ReplyDelete
  13. نمی دونم درست فهميدم منظورتو يا نه

    ReplyDelete
  14. امير جان من خيلی شرمنده ام ولی به نظر می رسه نمی دونی درام يعنی چی...

    ReplyDelete
  15. آقای ديوانهJanuary 27, 2008 at 4:28 PM

    ای ساربان , ای کاروان , لیلای من کجا میبری ؟

    با بردن لیلای من جان و دل مرا میبری

    ای ساربان کجا میروی ؟ لیلای من چرا میبری ؟

    در بستن پیمان ما , تنها گواه ما شد خدا

    تا این جهان برپا بود این عشق ما بماند به جا

    ای ساربان کجا میروی ؟ لیلای من چرا میبری ؟

    تمامی دیده ام به دنیای فانی , شراره ی عشقی که شد زنده گانی

    بیاده یاری خوشا قطره اشکی , به سوزه عشقی خوشا زنده گانی

    همیشه خدایا محبت دلها , به دلها بماند بسان دل ما

    که لیلی و مجنون فسانه شود , حکایت ما جاودانه شود

    تو اکنون ز عشقم گریزانی , غمم را ز چشمم نمی خوانی

    از این غم چه حالم ! نمیدانی..

    پس از تو نمونم برای خدا , تو مرگ دلم را ببین و برو

    چو طوفان سختی ز شاخه ی غم , گل هستی ام را بچین و برو

    که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته

    همه شاخه های وجودش ز خشم طبیعت شکسته

    ReplyDelete
  16. آقای ديوانهJanuary 27, 2008 at 4:35 PM

    ای کاروان با صدای نامجو با حجم کم

    http://mardetanhayeshab.persiangig.com/audio/lovesong.wma

    ReplyDelete
  17. آقای ديوانهJanuary 27, 2008 at 4:36 PM

    http://10bahman.blogfa.com

    ارباب اگر صلاح دونستی در مورد اين لينک هم بگو

    ReplyDelete
  18. روهام جان!شرمندگی واسه چی من خيلی چيزا رو نميدونم ولی ميدونم افرا يه تم اسوطره ای داشت و هيچ مضمون اسطوره ای پيچيدگي ظاهری نداره

    ReplyDelete
  19. قبلش هم میخواستم برم ولی انگار منتظر تاییدیه جنابعالی بودم!بعداز دیدین افرا،نظرمو بهت میگم.

    ReplyDelete