خانه ای بود که ميشد به روشن بودن چراغش دلخوش کرد،خانه ای که مامن همه خاطرات کودکی بود،خانه ای که کودکيت در آن با کوبيدن چکش به کف اتاق و قهقهه شادی سردادن از شنيدن صدای بام بامش گذشت،با تماشای مورچه های حياطش،با چهار شنبه سوری های کودکانه اش،با کتاب خانه بزرگ آن اتاق نمور که انگار همه دنيا بودو همه جور کتابی داشت،برای وقتی نوجوان بودی:الکساندر دوما،ترجمه های ذبيح الله منصوری ...و برای جوانيت:همينگوی،کازنتزاکيس،کسروی...
از وقتی تو رفتی ديگر هيچ چيز آنجا نيست:نه آن خانه،نه آن صدای مهربان قلقل سماورت که هميشه به راه بود و نه سوالهايی که میپرسيدی -و من چقدر احساس بزرگ شدن ميکردم که مخاطب تو بودم.رفتی،کتاب ها به تاراج رفت،خانه ويران شد و بچه هايت مدت هاست سر يک سفره ننشسته اند...
يک سالگرد ديگر هم گذشت.روحت شاد پدر بزرگ!
جدی گفتی که اون خونه ويرون شده؟!! چه بی ذوقَن بچه هاش ....يا شايدم دلارش مشکل گشاتر بوده! اينم ميشه جناب طاغیُ نه؟!!!
ReplyDeleteروحش شاد. میدونی خيلی ها -از جمله خودم- حتی از داشتن چنين خاطراتی هم محرومند؟ قدر اين خاطرات رو بدون هر چند گاهی حسرت به دل میآورند ولی خيلی ارزشمندند. برات خوشحالم. خير پيش.
ReplyDeleteآخ بچه جون! منو ياد خونه پدربزرگم انداختی. اونم وقتی فوت کرد همه چيز به تاراج رفت. کتابخونه اش، تارش، آلبوم عکس هاش، عتيقه هاش،.... دلم براش تنگ شده. واسه اون خونه باصفا. پس کسروی خون هم هستی. احمد کسروی برای نوشتن بخشی از کتاب تاریخ مشروطه ایران و گرفتن یه سری عکس چند بار اومده بود دیدن پدربزرگم. یه چیز دیگه! می دونی من اولين بار با پدربزرگم رفتم کافه نادری؟ موضوع مال سال ۵۶ ... نشينی سن مو چرتکه بندازيا!
ReplyDeleteروحش شاد!
ReplyDeleteسلام ! خوبی ! منم تسليت ميگم ! اما ميدونم هميشه آدم افسوس اون دورانو می خوره !!! و نبودنشون خيلی سخته !!!!
ReplyDeleteيادمه كه گفتي خيلي دوستش داشتي ... اون مادر بزرگي كه مازندراني صحبت ميكرد و بخاطرش سعي كردي مازندراني ياد بگيري و وقتي ياد گرفتي .....روحش شاد
ReplyDeleteروحشون شاد باشه. من بيشتر خوابهايی که ميبينم حول و حوش خونهء مادربزرگهام دور ميزنه ...
ReplyDeleteيادش گرامی و روحش شاد......
ReplyDeleteمی دونی اگه ديروز اين پست رو گذاشته بودی ايمان می ياوردم که ما يه نسبتی با هم داريم...آخه ديروز سال بابا بزرگ من بود...به هر حال پدربزرگ شما رو خدا رحمت کنه...
ReplyDeleteاز الکساندر دوما کتاب ژوزف بالسامو و غرش طوفانش به ترجمه معجزه اسای ذبيح الله منصوری که خوندم ديگه هيچ کتابی به نظرم جذاب نيومد تا مدتها... ولی اين رو نخوندم حيف....روحش شاد...ياد پدر بزرگم افتادم و نگاه عميقش که الان خيلی وقتها دلم برای بودن و نگاهش تنگ ميشه
ReplyDeleteو با هر مرگی و هر يادمان مرگی بيشتر اين جمله تکرار میشه که خدا ما زنده ها رو بيامرزه ... // منم خيلی ياد خاطره های اون دور دورا با مامان بزرگم ميفتم .. // بعضی خاطره ها بدجور بهت ياداوری ميکنن که گاهی وقتا دنيا خيلی راحت تو يه قوطی جا ميشه از شدت کوچيکی ... // غمگين کردی ما رو داداش با این پستت! دلت شاد!
ReplyDeleteمادر بزرگم يه خونه داشت که تموم خاطرات بچه گيم اونجا بود.ولی..........حالا ديگه هيچی ازش نمونده جز يه عالمه خاطره.
ReplyDeleteيادش گرامی.........
ReplyDeleteسلام من امدم!
ReplyDeleteجالبه امشب شب سال پدر بزرگ منم هست ...ياد همه ی پدر بزرگ مادر بزرگ ها گرامی
ReplyDeleteپدر بزرگا و مادر بزرگا نماد پاکی سادگی و آرامش هستند....روحش شاد
ReplyDeleteآخی بابا بزرگ ... خدايش بيامرزاد ... من که يکی از بابابزرگ هامو اصن نديدم ولی اين يکی بابا بزرگم رو خيلی دوست دارم .......ممممممم فردا باس برم بهش سر بزنم .
ReplyDeleteبيهوده از نردبام بالا می روی
ReplyDeleteدستت به گونهء گل انداختهء ماه نمی رسد .
خدا بيامرزه پدر بزرگتون رو .. من درک کردم چشيدم رفتن يه عزيز رو ... خدا روحش رو شاد کنه و به شما و خانوادتون سلامتی مرسی که به من سر زدين بايد بهتر بود اما هنوز نميتونم آپ کنم
ReplyDeleteسلام . ياد دارم وقتی بر شانه ات سوار بودم . ياد دارم وقتی برای ۵ تومن که بی زحمت بهم ندی وقتی از بازار میامدی ميگفتی پاهامو ماساژ بده . ياد دارم خوب ياد دارم واريس پاهاتو . تو هم هنوز منو بياد داری ؟ کِی ميشه همسايه خانه ابديتت شوم ؟ کِی ؟ / دردی از دوست بيادگار دارم / به هزار درمان ندهم
ReplyDeleteانچه فروختند کودکی ما بود بی شک، نشان به آن نشان که ديگر کسی صدايم نکرد ددک ...
ReplyDeleteاوه.... اين که برای پدر بزرگت بود ... آقا تسليت عرض ميکنم ... خوب پيش مياد ديگه
ReplyDeleteخدا بیامرزه ... بابا بزرگ خيلی دوست داشتنيه
ReplyDeleteخدا رحمتش کنه.تا وقتی هستند نميفهميم...وقتی ميفهميم که ديگر نيستند.
ReplyDeleteخدايش بيامرزد!
ReplyDeleteبابا بزرگ.....ما به بابابزرگمون ميگيم «آقا»...
ReplyDeleteروحش شاد!
ReplyDeleteخیلی ظریف بود، امیرجان / بخاطر پدربزرگ هم شده / یک روز همگی دور هم جمع شین!
ReplyDeleteياد و خاطرش گرامی باد!
ReplyDeleteروحشان شاد و يادشان همواره پايدار ...
ReplyDeleteروحش شاد...خدا همه رو عاقبت به خیر بکنه
ReplyDeleteاما خونه ی پدر بزرگ من هنوز هست...اما کسی دل پا توش گذاشتن رو نداره...مگه ميشه؟جای خاليش کنار بخاری رو نميشه تحمل کرد...
ReplyDeleteروح پدر بزرگ شاد ...!!!
ReplyDeleteخدا رحمتشون کنه.... خونه پدر بزرگ مادربزرگا خونه خاطره ها و کودکيهامونه..... حيف که يکی يکی دارن ويرون ميشن.....
ReplyDeleteحتی یاد آوری رفتن عزيزان هم خيلی سخته ... خدا بيامرزتش
ReplyDeleteخوش به حالت که طعم خونه ی پدر بزرگ رو چشيدی. دلم اين قدر يک پدر برزگ مهربون ميخواد با همون کتاب خونه ای که ميگی ولی هيچ وقت اين شانس رو نداشتم تو زندگی.
ReplyDeleteروحش شاد
ReplyDelete(: يه بابابزرگ بشی به همين گرمی ...
ReplyDeleteخوش به حال پدر بزرگی که نوه اش اينگونه پاک يادش را گرامی بدارد.
ReplyDeleteروحشون شاد.
ReplyDeleteخونه پدر بزرگ هميشه خونه خاطره هاست و چه تلخه ويرانيه اون. آره راست مي گی انگار وقتی پدر و مادر می رن پيوند بين بچه ها گسسته می شه. من هم پدر پدر رو چندين ساله که از دست دادم و مدام به خودم ياد آوری می کنم که قدر اين يکی پدر بزرگ رو بيشتر بدونم تا بعد ها کمتر تاسف بخورم. روحشون شاد.
ReplyDeleteحا لم بهم ميخوره از اينکه تو وبلاگ ازم تعريف کن :)
ReplyDeleteمن عاشقه مادر بزرگم نبودم ... من ديووووووووونه مادر بزرگم بودم...از دست دادمش :) :) :) حتمن تو هم که
ReplyDeleteپسری بیشتر عاشقه پدر بزرگت بودی و جای خاليش و
حالا حس ميکنی
رفتنی ها ميرند ، خونه..باغ چه، کتاب...یاد تنها چیزیه که میمونه
ReplyDeleteسلام دوست عزيز وبت ازجمله وبهايي است كه باعلاقه ميخونم
ReplyDeleteسلام... تو يه نعمت بزرگ داشتی که خيلیها نداشتن و ندارن... خدا رحمتش کنه... يا حق!
ReplyDeleteپدر بزرگ من يک کمی فرق داشت و راستش من اصلن دوسش نداشتم.خانه و حياط و مورچه و دار و درخت و کتابخانه ای که کتاب هاش به ثمن مفت فرخته شد ٫همه تصوير نوجوانی خودم هستند .از اين حسرت ها و نوستالژی ها که زندگی ما را پر کرده به جان آمده ام.کاش بانوی تو بيايد و کمی حالت بهتر شود.
ReplyDeleteسلام ! امير جان ! مرسی که بهم سر زدی ! بازم بيا پيش ما !!
ReplyDelete۵۱
ReplyDeleteحيفم اومد اينو نگم.بوی عيدی بوی توپ بوی کاغذ رنگی/ بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی نو/....با اينا زمستون و سر می کنم /بااينا خستگی مو در مي کنم./بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری...............
ReplyDeleteسلام و خدا رحمتشون كنه... من براي شادي روحشون صلاوتي فرستادم ان شا الله كه قابل باشه ... از نوشتههاتون هم خوشم اومده ... براتون آرزوي موفقيت دارم
ReplyDeleteکجايی تو بابا بيا ديگههههههههههههههههههههه!
ReplyDelete... سال مادر بزرگمونو هم فراموش نکنيم :)
ReplyDelete