Wednesday, January 21, 2009

تنهایی پر هیاهو

می دانستم آخرش چه می شود،می دانستم همه آن حرف ها در مورد دو تن کتاب بالای سر و موشهایی که دارند می جوندشان رد گم کردن نویسنده است.می دانستم چه می شود ولی باز موقع خواندن چند خط آخر شوکه شدم...این شاید بزرگترین هنر بهومیل هرابال بود


هر خط کتاب نفست را بند می آورد،به فکر فرو میبردت،غصه دارت می کرد و...غریب کتابی بود تنهایی پر هیاهو

6 comments:

  1. رضا قاری زادهJanuary 21, 2009 at 6:00 AM

    اینکه آخر داستان را حدس بزنی ولی باز بخونیش اعجاز قلم نویسنده است

    ReplyDelete
  2. صورتک خیالیJanuary 21, 2009 at 3:46 PM

    اونجاش که با دختره هی هم مسیر میشدن بعد دختر میاد باش شب رو میمونه
    اونجاش که یک عمر کاغذ باتله میکنه
    وقتی ابجو میخوره
    نه همه جاش همه جاش این بزرگترین عشق زندگی ام هانتای خودم  ا ز اونا که هیچ خوشم نمیاد بقیه هم دوسش  داشته باشن چه تو دلم براش تنگ شده :(

    ReplyDelete
  3. تا رسمن صاحب پیدا نکرده اینجا، اول!!

    ReplyDelete
  4. آخ اون قبلیه من بودم. شرمنده

    ReplyDelete
  5. واقعا خواندنی است .

    ReplyDelete
  6. غریب بود و چسبید

    ReplyDelete