اتفاق هایی هستند که به هنگام وقوع در زندگیتان مثل توفان عمل میکنند:همه چیز را بهم میریزند ، درد می آوردند و عاصیتان میکنند.کدام مان در این شرایط سر بلند نکرده ایم رو به آسمان و ننالیده ایم که خدایا چرا من؟اتفاق هایی هستند که مدام ذهنتان میپیچد در چراییشان.مکرر از خودتان میپرسید چرا؟چطور؟چگونه؟درد که پخش میشود توی رگ هاتان و خشم و بعضی وقتها تحقیر، آن وقت انگار بودن بی بها میشود و نبودن آرزو...در آن حال آدم فکر میکند هرگز هرگز شفا نمیابد،می اندیشد که لحظه های سختش همیشه ماندنیند که امیدی نیست برای رهایی از شلاق سخت این باد بد دهن...اما معجزه ای وجود دارد این بین به اسم زمان.زمان مرهمیست که همیشه شفا میدهد اگر ما خود اخلال در کارش نکنیم.زمان که میگذرد از توفان،کم کم و بدون آنکه دریابیم از آشفتگی کاسته میشود و روزی میرسد که ناگهان،دقیقن ناگهان، میفهمیم دوباره دنیا رنگیست،که گل نرگس خوشبوست و قرمه سبزی عجب طعمی دارد...رنج جایی تمام شده که ما حتی دقیقن نمیدانیم کجاست.و درست در همین آن،میشود دو جور به گذشته نگاه کرد:یا به اندوه گذشته توجهی نکرد و گذاشت و گذشت و یا میشود این رنج را گنج دانست و گشت در روحمان که این رنج چقدر عمق بخشیده به ما و چه توانایی هایی را برایمان به ارمغان آورده و مانع از تکرار چه اشتباهاتی در ما میشود.رنج اگر بپذیریش به وقت حادثه و خوب از آن استقبال کنی،موقع بدرقه، چنان هدیه ای به آدمی میدهد که با هیچ چیز هیچ چیز قابل مقایسه نیست.آن وقت است که میشود به احترام تو و رنج یکجا به پا خواست و احترام گذاشت.از رنج گریزی نیست در زندگی انسان، باشد که به جای طردش هنر به درستی رنج بردن را خوب بیاموزیم
پی نوشت:شاید باز و باز زمان بیشتری لازم باشد تا آدمی دریابد در بسیاری موقعیت ها که تصادفن حتی رنج بیشتری برده، چه مصلحتی نهفته بوده و از چه خطراتی در امان مانده به بهای آن رنج.به زندگی خودتان نگاه کنید و به برخی از شکستها و نرسیدن هایتان در گذشته که بخاطرشان رنج بردید و امروز یواش توی دلتان میگویید خدا را شکر که نشد...همین شاید رنجتان را زودتر تبدیل کند به گنجتان
اول
ReplyDeleteچقدر احتياج داشتم به خوندن اين پست. چقدر چقدر
ReplyDeleteاين پستت از پست ترين پست های روزگار بود.ميدونی کاملا می شد فهميدش.
ReplyDeleteاين پستت از پست ترين پست های روزگار بود.ميدونی کاملا می شد فهميدش.
ReplyDeleteوبلاگ نيم به روز شد
ReplyDeleteبه عبارتی چهارم!
ReplyDelete...
اين تکه ش چقدر قشنگ بود:
« روزی میرسد که ناگهان،دقیقن ناگهان، میفهمیم دوباره دنیا رنگیست،که گل نرگس خوشبوست و قرمه سبزی عجب طعمی دارد...رنج جایی تمام شده که ما حتی دقیقن نمیدانیم کجاست.»
می دونی من به شدت تحسينت می کنم. میدونی داری تغيير می کنی. می دونی هر روز داری از روز قبل بزرگتر میشی. می دونی من خيلی دوستت دارم. می دونی به خاطر اين پستت خيلی ازت ممنونم.
ReplyDeleteخيلی خوب بود و يه کمی شبيه افاضات تورج خان
ReplyDeleteاين پست ات شايد مرهم خوبی بود برای حال و هوای امروزم..اما اميرجان تو ميدونی که تو اون لحظه های پر درد و رنج چقدر آدم سخت ميگذره بهش ... و چقدر دلت ميخواد زودتر زمان بگذره... حتی برای من ای که شعار هميشگی ام زمان می گذرد بوده و هست :)
ReplyDeleteدقيقاْ برام پيش اومده وقتی از چيزی رنج می برم فکر می کنم به قبل و اينکه رنج قبلی کی و چگونه تموم شد که حالا هم دست به کار شم همون کار رو بکنم که از شر این غم رها شم اما اصلاْ يادم نمياد چی شد که اون رنج و غم رفتند...
ReplyDeleteاين پستت را نخوانده به سراغ قبلی ميروم...نميدانم چرا!
ReplyDeleteگاهی فکر ميکنم تو وجود خارجی نداری.
انسان را در رنج آفريديم....
ReplyDeleteهنری ميلر يک جمله معروف و زيبايی داره که ميگه :
ReplyDeleteدر رنج است که ما چيزهايی می آموزيم.
اين پستت از اون پستهايی بود که بايد براش بنويسم :
ReplyDeleteجانا سخن از زبان ما می گويی .
جانا سخن از زيان ما می گويی!!!!!
ReplyDeleteAGHA AVALAN MAZERAT KE INJA FARSI DOROST HESABI NADARIM.. KHASTAM ARZ KONAM KE JADIDAN VAGHTY MIKHONIMETOON BA SEDAYE KHODETOON MIKHONIMETOON.. INJOORI KHEILI SAFA MIDE.. :d
ReplyDeleteآه ه ه ه ه ...............
ReplyDeleteو زخمها راست است التيام مي یابند
ReplyDeleteاما
از آن پوست هم اثری جاودانه می گيرد!
باروير سواک
من هميشه آخرش فکر می کنم که مقصر منم!منی که می تونست کاری کنه اون اتفاق اولش بيفته و بعدش کلی مشکل پيش نياد که بخوام بگم:خدايا شکرت که نشد!
ReplyDeleteهمينش هميشه ناراحتم می کنه...هميشه باعث می شه شاکی باشم!
امير جون من زمانی به پی نوشتت اعتقاد داشتم اما همين زمان اعتقادمو از بين برد.
ReplyDeleteگاهی رنج٬ هزينهی دردناک پوست انداختن و بزرگ شدنه. چيزی مثل درد زادن.
ReplyDeleteچطوری برار جان؟
باور بفرمایید یا نفرمایید از همان دو سال پیش تمام نوشته هایتان را خوانده ایم و بس محظوظ شده ایم. و باور بفرمایید از بسیاری از تجربه های شما استفاده ها برده ایم. قلمت پایدار مرد.
ReplyDeleteسلام..چطوری؟ سرما خوردگيت در چه وضعه...به اميد فردای روشن برای من٬ تو و تمام مردم دنيا
ReplyDeleteدردی که آدم رو نکشه آدم رو قوی می کنه!
ReplyDeleteوای عجب هوايی شده امير.چه آسمون خوشگلی شده.
ReplyDeleteاين رو به عينه هزاران بار توی زندگيم ديدم . اما کو گوش شنوا . کو چشم بينا
ReplyDeleteامير اين پستت اوضامو کلی بهبود بخشيد.
ReplyDeleteبا پستت موافقم. به قول یکی از دوستام بازم گنجیشکا واست می خونن!! :دی
فقط اينو بگم پی نوشتت در بعضی موارد آره... ولی کلا موافق نیستم...
البته نگرش من اينجوريه که اگه چيزی رو با تمام وجودم بخوام تا پای جونم واسش تلاش می کنم. اگه مبارزه لازم باشه می جنگم و می جنگم.
ولی اون نوع نگرش واسم فيدبک منفی میاره... بعد از چند بار شکست مياد تو مخم که شايد مصلحت.... ديگه ادامه ندم موافق نيستم
اون خاطرات خوب که گفتی در جريان جنگ واسه آدم می مونه عالی بود!!
هنوز در رنجي بيا بيرون رفيق!
ReplyDeleteسلام اپ بالايی رو که امروز نوشته بودی خيلی زبا بود وليييييی
ReplyDeleteکاششششششششش
غير فعال نوبد
راست يسلام
من يه غريبه ام تازه با وبت اشنا شدم
ميشه لينکت کنم؟
امیر عزیز، عنوان این پست هم مثل متنش فوق العاده بود...بسی هنر می خواهد که رنج را زمینه ای برای رشد پس ازآن بیابیم.
ReplyDelete... و شادیتان مستدام !
شايد قبلا درک نمی کردم ولی الان خوب خوب می فهمم امير
ReplyDeleteخلاصه اينکه بزرگ شدن درد داره .٬
ReplyDeleteحدود ۱ سال هست که نوشته هاتونو ميخونم .اين دفعه اونقدر قشنگ نوشتيد که نتونستم نظرمو ننويسم .من مدتهاست به هر رنجی به شکل يه پيام يا درس نگاه ميکنم .فقط يه رنجه که نمينونم معنيشو بفهمم و اون مرگ عزيزامونه .به اين اميد که همه ما به مفهوم اين فاجعه پی ببريم و حلش کنيم
ReplyDeleteتو هم وسيع باش و تنها و سر به زير و سخت...
ReplyDeleteالهام راست می گه بزرگ شدن خيلی درد داره..خيلي
ReplyDeleteنه من موافق نيستم : که اگر اون نشد حالا اين خوبه . يا اين بهتر از اون بود . یا... خوب شد که...
ReplyDeleteوگرنه من الان ايران نبودم.
و اصلا اينجا پا نگرفته بودم که اينقدر از اين اوضاع نابسامان در رنج باشم و نتونم خاکمو بذارم و برم . اینهمه به این خاک تعلق نداشتم . چون اون موقع بچه بودم اگه رفته بودم با اون فرهنگ بزرگ میشدم و خيلی بهتر بود.
بي نظير بود. با خط به خطش موافقم. انگار رنج آدمها در عين متفاوت بودن بسيار به هم شبيه است. و حتي مراحلي كه آدمها در اين حوادث از سر مي گذرانند. اما وقتي داخل توفاني ميميري تا آرام شود. و وقتي هم كه آرام شد تو ديگر آدم سابق نيستي. گرچه رنگها دوباره جان مي گيرند زماني بدون اينكه بفهمي اما هميشه يه مه اي انگار تار مي كند دنياي رنگيت را..
ReplyDelete