Monday, December 17, 2007
از خوب ترين روزهای خدا
از کودکی هایم خاطره ای با من است.بیمار که میشدیم مادر دستمان را میگرفت و میبرد پیش متخصص اطفالی به اسم دکتر ثابت شرقی.بهایی بود و به غایت نیک و امیر خردسال با شوق به دکتر میرفت و این شوق نه برای دکتر و درمان که برای بعد از معاینه بود.کارمان در مطب دکتر که تمام میشد میدویدم بیرون و میرفتم به مغازه ای چند قدم آن طرف تر از مطب دکتر شرقی.کتاب فروشی الله بخش.دو مغازه بود کنار هم آن وقتها.پدر برای بزرگسالان کتاب میفروخت و پسر برای کودکان در بساطش کتاب و اسباب بازی داشت.و من مشتاق کتاب قصه بودم و نوارهای قصه سوپر اسکوپ و ۴۸ داستان.بیماری عزیز دردانه خان باعث میشد دستش برای خرید کردن باز باشد و خرده فرمایش هایش مطاع و هرمس کوچک هیچ وقت این فرصت طلایی را از کف نمیداد.الله بخش جوان بعد ها برایم روایت کرد:«که میدویدی توی مغازه و همیشه دقایقی طول میکشید تا مادرت نفس زنان از پس بیاید»...این شد که من کلن نسبت به مریض شدن هایم حس بدی ندارم.انگار آن خاطره لذت کودکی جایی ثبت شده در ناخودآگاهم به تمامی...بعد که کندم از خانه و آمدم تهران دیگر نه نازی مانده بود و نه نازکشی،پس مریضی هم دیگر آن رنگ وارنگی کودکی ها را نداشت.این همه را نوشتم تا بگویم امروز ،دقیقن همین امروز خوب خدا،بعد از مدتهای مدید،خوشبخت ترین مریض دنیا بودم و همه لذت کودکی را یکجا دوباره مزه مزه کردم.نعمتهایی هستند که در شکرشان میمانی به تمامی.شاید برای سپاس از خدای این لذتها تنها کاری که میتوان کرد همین باشد که به جان هم شده قدر نعمتهایش را بدانی و دریابی و در یابی.همین!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
خیلی عزیز میشدیم
ReplyDeleteهی اورد میدادیم
از نور چراغ گرفته تا ... چرا این گربه چاقه ؟ !
نازت رو کشيدن؟؟!!
ReplyDeleteهر روزت خوب ترين روز خدا باشد اما نه با مريضی.
ReplyDeleteببين هوس نکنی دوباره مريض شی و خوش خوشانت شه ها!
ReplyDeleteراجع به مريضی منم خيلی خاطره دارم . اونم بابت قرص ترشهای او پی دی (بيمارستان شرکت نفت) که همون ويتامين سی بود می رفتم دکتر و بنده معروف بودم که دکتر رفتنو دوست دارم.بعد از آمپول هم که لوسیمان بيشتر می چريد و ای...راست گفتی امير خاطره بدی ندارم. الان هم هنوز ...
منم دلم از اين مريضی ها خواست يه دفعه.
ReplyDeleteخوش بحالت ...
ReplyDeleteمن هر وقت مريض ميشدم آمپول بود وسرم برا همين از بيماری متنفرم.
عجب معمايی شد! يعنی روز دوشنبه ۲۶ آذر ۸۶ قبل از ساعت هشت و بيست و شش دقيقه ی شب، تو رفتی دکتر بعدش دوان دوان دويدی تو يک کتابفروشی؟
ReplyDeleteيه ببخشيد بدهکارم بهت . توی چند پست قبل يه کامنتی گذاشتم و توصيه ای کردم . اما وقتی پست خواستگاری رو خوندم ؛ از توصيه ام پشيمون شدم ! نمی دونستم چه تجربه ای داشته ای . نبايد احمقانه نظر می دادم .
ReplyDeleteببخشيد .
سلام
ReplyDeleteامروز چايی ام را با عسل خوردم موم عسل به تلخی می زد همه اش فکر می کردم موم عسل مشکلی داره ولی با خواندن مطلب شما فهميدم که از شيرينی زياد به تلخی ميزده .اميد وارم که امروز که اينو می خوانيد ديگر بهبودی پيدا کرده باشيد و جالب اين است که در گذشته بعد از معاينه و درمان کتاب می خوانديد امروز هم وبلاگ می خوانيد .جالبه ادمها هميشه همان بچه های ديروزند.
اين خوب ترين روزهايت مستدام البته بدون سرما خوردگی.
ReplyDelete