تو اما با شب نیامدی هرگز شولای ستارگان بر تن، نشستم آنکه به در می کوفت بی وقفه یقین که دل من بود آسمان را نیلگونه کردم با خون دلم اما تو هرگز با شب نیامدی با کفش طلا به انتظار ایستاده ام ...
اما من تنها غنوده ام در پناهگاه یخین بسیار زخمها برف هنوز چشمانم را فرو نبسته است مردگان، گرده بر گرده ام به هزار زبان خموش هیچ کس ام دوست نمی دارد و از برای من فانوسی تکان نداده است
آی گفتی امیر حسین...
ReplyDeleteاوهوم.
ReplyDeleteتو اما با شب نیامدی هرگز
ReplyDeleteشولای ستارگان بر تن، نشستم
آنکه به در می کوفت بی وقفه
یقین که دل من بود
آسمان را نیلگونه کردم با خون دلم
اما تو هرگز با شب نیامدی
با کفش طلا به انتظار ایستاده ام ...
اما من تنها غنوده ام
ReplyDeleteدر پناهگاه یخین بسیار زخمها
برف هنوز چشمانم را فرو نبسته است
مردگان، گرده بر گرده ام به هزار زبان خموش
هیچ کس ام دوست نمی دارد و
از برای من فانوسی تکان نداده است
حق با صدای توست...
ReplyDeleteحق با صدای توست....
ReplyDeleteتب دار وخسته ایم از تکرار مکررات روزهای تکراری و این همه خالیه درون وجودمون به خاطر یک جای خالی توی زندگیمون!
ReplyDeleteآخ ارباب.................گفتی!
ReplyDeleteمنم می خوام
ReplyDeleteاتفاقا مابقی همواره بهانه است برای بودن . بودن بدون مابقی مفهوم به صفر میرسد.
ReplyDeleteآغوشی که تورا، سوای آنچه گذشت و آنچه خواهد شد بپذیرد، بی حرف که نخواهد حق جویی کند باشد تا آرامش باشد تا تسکین باشد بی حرف باشد
ReplyDeleteکنار درب ورودی
ReplyDeleteکافه ی متروکه ی 04
و شما با احترام دعوتيد
چفدر این نوشته گویای حال امشب من تنهاست
ReplyDelete