از تنهایی مگریز
به تنهایی مگریز...
شعر مارگوت بیکل را با ترجمهی احمد شاملو می خوانم و با خودم فکر میکنم تمام این سالیان اخیر را انگار فقط در گریختن گذراندم. از تنهایی، به تنهایی... نمیدانستم ترس تنهایی خودش تولید تنهایی میکند. حالا گمانم برای نخستین بار آماده ام بگذارم هر چه پیش آید خوش آید. راستش برای نخستین بار در دو سال گذشته این یکی دو روزه حس کردم آرامم...
گهگاه تنهایی را بجوی و تحمل کن
و به آرامش خاطر
مجالی ده
پی نوشت: روبرو شدن با قادسیه یک خوبی بزرگ دارد. همان وقتی که صورتت بر خاک است، دقیقن در همان زمانی که رویاهایت بر باد رفته و مغلوب بزرگترین ترست هستی، ناگهان میبینی دیگر نمیترسی، میفهمی ازین بدتر نمیشود، نشده و تو هنوز زنده ای، سرپایی، بر قراری...گمانم قادسیه مثل هر پدیده دیگر نیمه روشنی هم دارد. این روزها روشناییش را دوست دارم
سلام. خب مبارک است این " زنده " گی نو.
ReplyDeleteیک ماهی می شه زدم به بی خیالی با به قول تو گذاشتم هر چی می خواد پیش بیاد ... از کشمکش خسته ام ! خیلی زیاد ...
ReplyDeleteو بزرگ میشویم! به همین سختی و سادگی! و مطمئن باش روشنایی این روزها هم دوامی ندارد! ولی ایمان دارم که میشود به روشنای بادامی رسید، با صبر،با امید
ReplyDeleteبادامی نه، بادوامی!
ReplyDeleteهمیشه از تنهایی ترسیدم و همیشه هم تنها موندم . کاش می شد منم به این ترس غلبه کنم و بزنم به بی خیالی
ReplyDeleteبی خیالی یه فرآیند نیست که پشت بند رشد و بلوغ باشه - بیشتر بعد از یه تقلای بیهوده و بی هدف - هر چند جدی و مستمر - یا یه جور نادیده گرفته شدن در عین و حین تلاش حاصل میشه ...
ReplyDeleteبه گمان من چیزی که امیر میگه از یه جنس دیگه ست ... یه جور تسلیم از سر آگاهیه که در نهایت هم به رضایت در عین تکاپویی از نو منجر میشه - یا اقلا من دلم میخواد تصور کنم منظورش اینه چون به تجربه رسیدم به این لحظه ها و حقیقتا آرامشی داشت از جنس زندگی توی روزهای کودکی - یعنی زندگی و تجربه و چشیدن لحظه به لحظه بودن و زندگی کردن با همه جزئیات و کلیاتش - غم و شادیهاش و ...
و خیلی چیزهای دیگه که مجال گفتنش اینجا نیست ...
بله.یه ای هست بهخودت میگی:ببین دیگها زین بدتر نمیشه.بعد دیگه هیچی ترس نداره
ReplyDeleteنه تنها هرچه پیش اید خوش اید..که هرچه دیر اید هم خوش اید..گاهی برای دریافت یه چیز ارزشمند باید بزرگتر شد.. باید به مرحله ی بالاتری از بلوغ رسید.درد تنهایی ادمو رو بزرگ میکنه..
ReplyDeleteلوب تجربه رو اینجا گذاشتی .خوشم اومد.
ReplyDeleteمرحله ها رو باید پشت سر بذاریم:
مرحله 1 : ترس از تنهایی. پس هی از این آدم به اون آدم پناه میبری . همین ترسه که نمی ذاره بری مرحله بعد
مرحله 2 : باشه تنهام ولی آخرش چی میشه.بازم تهش ترسه
مرحله 3 : از مرگ که بدتر نیست. پس وقتی پیه تنهایی رو به تنت میزنی و میری جلو میبینی که خیلی هم وحشتناک نیست و به قولی هنوز زندگی ادامه داره.
مرحله 4 : آروم آروم میری تو فاز مخلوط لذت از تنهایی و نیاز به فرار از تنهایی.مرحله خوبیه اما بشرطی که طاقت بیاری
مرحله 5 : وقتی وارد مرحله بیخیالی شدی اونوقته که درهای بهشت برای چند مدتی به روت باز میشن .اما این مرحله خییییییلی مرحله سختیه.
مرحله 6: برو به مرحله 1
خلاصه که به این میگن حلقه تکرار شونده.
یادمه یک بار یک پستی گذاشته بودی برای مرگ مادر یکی از دوستان وبلاگی. وقتی خوندمش اشکم در اومد ... به وبلاگ اون خانم رفتم و کلی مطالبش رو خوندم و کلی براش ناراحت شدم بابت از دست دادن مامانش. نمی دونم چرا اون روز دلم هری ریخت و همش تو فکرش بودم.. نمی دونستم منم به این زودی میشم عین اون دوست شما... غم از دست دادن مادر ، بزرگترین غم دنیاست.............
ReplyDeleteاما من به هرچی از قبل و الان نگاه می کنم افتضاحه و تو گذشته اون قدر همه چی رو اشتباه برداشتم که امکان نداره تو آینده بتونم با جا به جا کردنشون درستش کنم/.
ReplyDeleteمنم همین روز ها دارم تجربش می کنم.....منم آرومم....دیگه هیچی واسم ترسناک نیست....دیگه حرص نمی خورم....جالیش به اینه که فکر می کنم دارم نفس می کشم.....چیزی تهدیدم نمی کنه.....
ReplyDeleteاز تنهایی، به تنهایی... نمیدانستم ترس تنهایی خودش تولید تنهایی میکند
ReplyDeleteباز از اون جمله های کلیدی و جالبه ها. اغلب ترسهای ما اینطوریه دیگه تولید و ایجاد همون موضوع ترس!
تنهایی عرصه ی اوج گرفتن است،
ReplyDeleteحداقل برای من،
می توانی کمی زمان برای خودت بگذاری،
همین خود که باید باز با دیگران سر و کله بزند،
درست مثل کودکی می شود خودت را نوازش کنی،
بی آنکه نیازمند دستی باشی،
و اینجاست که قدرتی که در دستهای نوازشگر و جادویی خودت حس می کنی می تواند آرام باشد برای دیگری،
معتقدم :
تا خودت را در خلوت نسازی ، دیگری را حتا در دورترین جاها که فقط خودت هستی و او نه به چشم خواهی دید و نه به دست لمس خواهی کرد.