Friday, September 24, 2010

بعد از قادسیه

از تنهایی مگریز


به تنهایی مگریز...


شعر مارگوت بیکل را با ترجمه‌ی احمد شاملو می ‌خوانم و با خودم فکر می‌کنم تمام این سالیان اخیر را انگار فقط در گریختن گذراندم. از تنهایی، به تنهایی... نمی‌دانستم ترس تنهایی خودش تولید تنهایی می‌کند. حالا گمانم برای نخستین بار آماده ام بگذارم هر چه پیش آید خوش آید. راستش برای نخستین بار در دو سال گذشته این یکی دو روزه حس کردم آرامم...


گهگاه تنهایی را بجوی و تحمل کن


و به آرامش خاطر


مجالی ده


پی نوشت: روبرو شدن با قادسیه یک خوبی بزرگ دارد. همان وقتی که صورتت بر خاک است، دقیقن در همان زمانی که رویاهایت بر باد رفته و مغلوب بزرگترین ترست هستی، ناگهان می‌بینی دیگر نمی‌ترسی، می‌فهمی ازین بدتر نمی‌شود، نشده و تو هنوز زنده ای، سرپایی، بر قراری...گمانم قادسیه مثل هر پدیده دیگر نیمه روشنی هم دارد. این روزها روشناییش را دوست دارم

14 comments:

  1. سلام. خب مبارک است این " زنده " گی نو.

    ReplyDelete
  2. یک ماهی می شه زدم به بی خیالی با به قول تو گذاشتم هر چی می خواد پیش بیاد ... از کشمکش خسته ام ! خیلی زیاد ...

    ReplyDelete
  3. و بزرگ میشویم! به همین سختی و سادگی! و مطمئن باش روشنایی این روزها هم دوامی ندارد! ولی ایمان دارم که میشود به روشنای بادامی رسید، با صبر،‌با امید

    ReplyDelete
  4. بادامی نه، بادوامی!

    ReplyDelete
  5. همیشه از تنهایی ترسیدم و همیشه هم تنها موندم . کاش می شد منم به این ترس غلبه کنم و بزنم به بی خیالی

    ReplyDelete
  6. بی خیالی یه فرآیند نیست که پشت بند رشد و بلوغ باشه - بیشتر بعد از یه تقلای بیهوده و بی هدف - هر چند جدی و مستمر - یا یه جور نادیده گرفته شدن در عین و حین تلاش حاصل میشه  ...
    به گمان من چیزی که امیر میگه از یه جنس دیگه ست ... یه جور تسلیم از سر آگاهیه که در نهایت هم به رضایت در عین تکاپویی از نو منجر میشه - یا اقلا من دلم میخواد تصور کنم منظورش اینه چون به تجربه رسیدم به این لحظه ها و حقیقتا آرامشی داشت از جنس زندگی توی روزهای کودکی - یعنی زندگی و تجربه و چشیدن لحظه به لحظه بودن و زندگی کردن با همه جزئیات و کلیاتش - غم و شادیهاش و ...
    و خیلی چیزهای دیگه  که مجال گفتنش اینجا نیست ...

    ReplyDelete
  7. بله.یه ای هست بهخودت میگی:ببین دیگها زین بدتر نمیشه.بعد دیگه هیچی ترس نداره

    ReplyDelete
  8. نه تنها هرچه پیش اید خوش اید..که هرچه دیر اید هم خوش اید..گاهی برای دریافت یه چیز ارزشمند باید بزرگتر شد.. باید به مرحله ی بالاتری از بلوغ رسید.درد تنهایی ادمو رو بزرگ میکنه..

    ReplyDelete
  9. لوب تجربه رو اینجا گذاشتی .خوشم اومد.
    مرحله ها رو باید پشت سر بذاریم:
    مرحله 1 : ترس از تنهایی. پس هی از این آدم  به اون آدم پناه میبری . همین ترسه که نمی ذاره بری مرحله بعد
    مرحله 2 : باشه تنهام ولی آخرش چی میشه.بازم تهش ترسه
    مرحله 3 : از مرگ که بدتر نیست. پس وقتی پیه تنهایی رو به تنت میزنی و میری جلو میبینی که خیلی هم وحشتناک نیست و به قولی هنوز زندگی ادامه داره.
    مرحله 4 : آروم آروم میری تو فاز مخلوط لذت از تنهایی و نیاز به فرار از تنهایی.مرحله خوبیه اما بشرطی که طاقت بیاری
    مرحله 5 : وقتی وارد مرحله بیخیالی شدی اونوقته که درهای بهشت برای چند مدتی به روت باز میشن .اما این مرحله خییییییلی مرحله سختیه.
    مرحله 6: برو به مرحله 1
    خلاصه که به این میگن حلقه تکرار شونده.

    ReplyDelete
  10. یادمه یک بار یک پستی گذاشته بودی برای مرگ مادر یکی از دوستان وبلاگی. وقتی خوندمش اشکم در اومد ... به وبلاگ اون خانم رفتم و کلی مطالبش رو خوندم و کلی براش ناراحت شدم بابت از دست دادن مامانش. نمی دونم چرا اون روز دلم هری ریخت و همش تو فکرش بودم.. نمی دونستم منم به این زودی میشم عین اون دوست شما... غم از دست دادن مادر ، بزرگترین غم دنیاست.............

    ReplyDelete
  11. اما من به هرچی از قبل و الان نگاه می کنم افتضاحه و تو گذشته اون قدر همه چی رو اشتباه برداشتم که امکان نداره تو آینده بتونم با جا به جا کردنشون درستش کنم/.

    ReplyDelete
  12. منم همین روز ها دارم تجربش می کنم.....منم آرومم....دیگه هیچی واسم ترسناک نیست....دیگه حرص نمی خورم....جالیش به اینه که فکر می کنم دارم نفس می کشم.....چیزی تهدیدم نمی کنه.....

    ReplyDelete
  13. از تنهایی، به تنهایی... نمی‌دانستم ترس تنهایی خودش تولید تنهایی می‌کند
    باز از اون جمله های کلیدی و جالبه ها. اغلب ترسهای ما اینطوریه دیگه تولید و ایجاد همون موضوع ترس!

    ReplyDelete
  14. الهام پورمردانSeptember 28, 2010 at 8:47 PM

    تنهایی عرصه ی اوج گرفتن است،
    حداقل برای من،
    می توانی کمی زمان برای خودت بگذاری،
    همین خود که باید باز با دیگران سر و کله بزند،
    درست مثل کودکی می شود خودت را نوازش کنی،
    بی آنکه نیازمند دستی باشی،
    و اینجاست که قدرتی که در دستهای نوازشگر و جادویی خودت حس می کنی می تواند آرام باشد برای دیگری،
    معتقدم :
    تا خودت را در خلوت نسازی ، دیگری را حتا در دورترین جاها که فقط خودت هستی و او نه به چشم خواهی دید و نه به دست لمس خواهی کرد.

    ReplyDelete