Thursday, September 30, 2010

شهرزاد

آدم است و اندوهش... و ببین ما چه خیابان‌های این شهر را در اندوه تعمید داده‌ایم، ببین چه با هر قدم بار تلخی را بر دوش معابرش گذاشته‌ایم. ببین ببین شهر بارها با ما گریسته، خندیده، پناه هراس‌مان شده ...ببین که دیوارهایش شانه رفیق به وقت گریه، بن‌بست‌هایش حرم امن بوسه‌های بی‌گاه و غروبش غم‌خوار غربت دل‌دادگی‌های بی فرجام...این شهر شهر مادر، شهر هم‌دل، شهر تنها، شهر اندازه‌ی اندوه من است 

9 comments:

  1. بار دیگر شهری که دوست می داشتم...

    ReplyDelete
  2. از کی نقطه نداری؟
    تازه متوجه‌ش شدم، آخر بیشتر پست‌های این صفحه‌ات که رهاست...

    ReplyDelete
  3. چه زیبا گفتی...
    شهر اما از اندوه من کوچکترست.

    ReplyDelete
  4. چه شهرزاد باشم چه ایلیاتی،این زمین،زمین اندوه من است...

    ReplyDelete
  5. اولم!!!
    سلامبرامیر. مطمئن هستم 4 سالی میشه که  مزه تلخی عسلتو نچشیدام، خیلی دوست داشتم بعد از این همه سال وقتی صفحه آبی وب امیر باز میشه، دیگه اون تلخی جای نداشته باشه ... تازه باید اینقدر شیرن باشه که با اولین قاشق (مطلبی) که میخوری دلت و بزنه، و از این دل زدگی حال کنی... ولی باز همون مطالب! همون امیر! همون شهر! همون مردم! همون کشور... آی خدا تا کی.
    بیخیال، ما اومدیم اینجا که دلمون باز بشه نه اینکه خودمون بشیم باعث!
    راستی دوست داشتم اولین نظر بده باشم مثل قدیما...
    نمیدونم منو یادت اومد...

    ReplyDelete
  6. الهام پورمردانOctober 1, 2010 at 3:20 PM

    و ببین شهر مرا
    که دیواری دیگر ندارد
    تا پناه هراسهای من باشد
    و شهر بی دیوار را
    چه انتظاری برای پنجره داشتن؟!
    برای باز بودن
    شهر من
    شهر مادری ام نیست
    شهر تنهایی من است
    بی دیوار
    بی پنجره
    و بسیار کوچکتر از اندوه های دیرینم
    که ناچار شده ام
    درون خودم شهری بسازم
    پر از دروازه
    تا نیازی حتا به پنجره نباشد
    دستم از بیرون کوتاه است
    اما درونم را خواهم ساخت
    جهانی رو به تمام شادیها...

    بسیار زیبا نوشتید ، برای غروب جمعه ی من بی نظیر بود...

    ReplyDelete
  7. الهام پورمردانOctober 1, 2010 at 3:20 PM

    و ببین شهر مرا
    که دیواری دیگر ندارد
    تا پناه هراسهای من باشد
    و شهر بی دیوار را
    چه انتظاری برای پنجره داشتن؟!
    برای باز بودن
    شهر من
    شهر مادری ام نیست
    شهر تنهایی من است
    بی دیوار
    بی پنجره
    و بسیار کوچکتر از اندوه های دیرینم
    که ناچار شده ام
    درون خودم شهری بسازم
    پر از دروازه
    تا نیازی حتا به پنجره نباشد
    دستم از بیرون کوتاه است
    اما درونم را خواهم ساخت
    جهانی رو به تمام شادیها...

    بسیار زیبا نوشتید ، برای غروب جمعه ی من بی نظیر بود...

    ReplyDelete
  8. کوچه های شهرم چه بار غمی بر دوش دارند...بمیرم

    ReplyDelete