١- تمام ریشههای عاطفی من اینجاست: آدمهایی که دوستشان دارم و دوستم دارند. فضاهایی که عمیقترین غمها و عظیمترین شادیها را در آنها تجربه کردهام، تمام خاطراتم از زیستن همه و همه اینجایند و در همین خاک معنا دارند. به گمانم آدمی به درخت میماند، ریشه که کرد دیگر نمیشود به هوای یک خاک بهتر یا نور بیشتر از خاکآشنا جدایش کرد و برد به غربت.
٢- اینجا در ایران، میان همین مردم، من عضوی از یک ملتم. هویت دارم. رنج و شادی مشترک مرا به آدمهای اطرافم پیوند داده: به آدمهای دوم خرداد، هجده تیر، بیست و پنج خرداد، به آن آدم خستهی توی تاکسی که سرش را تکیه داده به شیشه و با صدای شجریان همخوانی میکند، به آقا نادر سلمانی سر کوچه که نگران گران شدن برق و گاز است، به هزاران تن تنها مانند خودم؛ آدمی ناچار است به پیوند به عضویت. اینجا هرچقدر هم بر فرض سخت، من عضوی از یک ملتم، آن بیرون خارج از مرزهای ایران هر چقدر هم عالی، غریبهای در بین آن مردم.
٣- دوستی میگفت اینجا دیگر امکانی برای حرف زدن و تاثیر گذاشتن نیست. آزادی ابراز نظر دارد روز به روز محدود تر میشود. آنجا آدم آزاد است که ابراز نظر کند... گذشته از اینکه من همین حالا، با همه دلنگرانیها هنوز دارم راست راست راه میروم و اعتراض میکنم یعنی به اندازه بضاعتم بر فضای اطرافم موثرم به گمانم ، واقعن نمی دانم آن بیرون که آزادم تا حرف بزنم از چه باید حرف بزنم؟ حرف های من از جنس این خاک است، رنگ همین آسمان را دارد. دغدغهها و نگرانیهایم، تمام مسائلی که مایلم یا قادرم در موردشان بنویسم و بگویم بومی همین چاردیواریاند. آن بیرون قرار است از چه بگویم؟ در مورد گرانی شهریه مهدکودک در تورنتو باید نوشت یا افزایش سن بازنشستگی به ۶٢ سال در پاریس؟
۴- من رویایی در دل دارم. از همان نوجوانی خواب ایرانی را دیدهام آزاد و آباد. ایرانی از آن همهی ایرانیان. این نه یک تفنن که بخش مهمی از شخصیت من شده، موثر بودن در راه تحقق این آرزو، برداشتن گامهای کوچکی در همین راستا، خوشحالم میکند. باور دارم و تجارب این چندوقت به من ثابت کرده که اشتباه نمیکنم: آدمها از این خاک که رفتند پیوندشان با وقایع داخل سرزمین قطع میشود. با تعریف شنیدن از فضا نمیشود فضا را درک کرد یا دریافت. بیست و پنج خرداد را با کدام کلمات میخواهید برای دوستان آن سوی آبها توضیح دهید؟
۵- الان بخصوص بعد از اتفاقات سال ٨٨ رفتن برایم مثل پذیرش شکست است. رفتن حالا دیگر نه مهاجرت که تبعید است. راستش در تمام این سی سال به من و آدمهایی مثل من سخت گذشته، تحقیر شدهایم، تبعیض را با تمام وجودمان حس کرده و مدام هزینه اشتباهات فاحش یک حکومت در حال آزمون و خطا را پرداختهایم. اینها را میدانم اما دلم راضی نمیشود بگذارم مرا از خانهی خودم بیرون کنند. اینجا خانهی من است و هیچ معتقد به حکومت مذهبی مسلطی، نمیتواند ادعا کند از من ایرانیتر است. هیچکس هم نمیتواند با گردنکلفتی مرا از خانهام بیرون کند. رفتن امروز یعنی پذیرش اینکه شکست خوردم و بیرونم کردند
۶- یکبار فیلمی دیدم از شیلی بعد از رفراندوم منجر به بازگشت دموکراسی. پینوشه از قدرت کنار رفته و پس از قریب به دو دهه انتخابات آزاد در شیلی برگزار شده بود. مردم آمده بودند میان خیابان، زن و مرد، پیر و جوان میزدند و می رقصیدند. راستش خورشید را در دست راستم بگذارند و ماه را در دست چپم نمیارزد به اینکه آن روز حتمی تهران را بین مردمانش نباشم و حس نکنم در خلق این شادی من هم به اندازه بضاعتم نقش داشتهام
منم بند 6
ReplyDeleteگاهی که از ایران می نویسی امیدوار می شم که نه املم... نه رمانتیک...نه گربه و کوتاهی دست و گوشت و...نه تو هپروت
ReplyDeleteهستن آدمای دیگه ای که در خاموشی این روزها درحد بضاعت خودشون گام برمی دارند و امید روز بهتر برای خاک شون دارند. آخه آدم کجا بره که بارون عین همین کوچه های درب و داغون تهران بوی هستی و هویتش رو بلند کنه و نفس عمیق بکشی و چین های صورتت باز بشه به یکباره؟
سه خیلی خوب بود. این "واقعن نمی دانم آن بیرون که آزادم تا حرف بزنم از چه باید حرف بزنم؟" واقعا دغدغه است برای من
ReplyDeleteche royaiee :)
ReplyDelete4و6 بیشتر به در تهران میمانم، میمونه
ReplyDeleteياد شعر ريشه در خاك مشيري افتادم همينجوري، اونجاش كه ميگه:
ReplyDeleteمن اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک، اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم؟! نمی دانم
امیدِ روشنائی گرچه در این تیره گی ها نیست
من اینجا باز در این دشتِ خشک تشنه می رانم
خيلي وقتا تو ذهنمه
وقتی انقلاب در سال 1357 پیروز شد من 19 ساله و دانشجوی سال دوم دانشگاه بودم. با سری پرشور و عزمی راسخ به ایجاد تحول در این سرزمین. تو آن زمان نوزاد بودی. دوسال قبلش- سال 55- برای دیدار فامیل به آمریکا رفته بودم و دعوت به ماندن را با همین دلائل الان تو رد کرده بودم. 34 سال گذشته من هنوز خودم را نبخشیده ام. فرصت های بعدی برای مهاجرت را از دست دادم و حالا که دیگر فرصتی نیست شب و روز افسوسش را می خورم. یادته در پست چند روز پیشت نوشته بودی آدم اول به خودش متعهده؟
ReplyDeleteوطن اونجاست که آدم حقی داره. در این وطن ما چه حقی داریم؟ خرده ریز سفره آقایان را جمع کردن و با هزار دلهره بابت آینده بچه هایمان شب را به روز رساندن. این جا وطن ما نیست.
خوب... برای کسی مثل من که اهل حرف زدن نیستم زیاد فرقی نداره اینجا باشم یا اونجا. من همیشه شنونده بودم. دلیل هات رو خوندم، ولی به نظرم برای یه زندگی چند ده ساله رو به رو کافی نیست.
ReplyDeleteمن تازه ازایران رفتم تو راست میگی اگر کسی بخواد کاری بکنه فقط تو ایران شدنیه.
ReplyDeleteband 6 sakhtatrin gesmetesh hast ke ma birooniha az dast midim, vali 20sal ba in farhang va ba in hokoomat kalanjar raftan kare man nabood
ReplyDeletedeg mikardam, zende bashi
منم به همین دلایل به اضافه چندی دیگر می خواستم بمانم ولی بریدم امیر حسین عزیز...به عزت و جذبه خاک هنوز هم معتقدم ولی بد نیست گاهی ریشه هاهوا بخورند...می خوانمت همیشه و بشدت ارادتمندم...تنت سالم دلت قبراق...
ReplyDeleteآدمهایی که دوستشان دارم و دوستم دارند...
ReplyDelete...
فضاهایی که دوستشان دارم
عطر و بوی خاطراتی که فقط در این فضاها به مشام میرسند
عطر و بوی روزها و شبهای اشک و شادی و شوریدگی
عطر و بوی دوستی هایی که تنها در این فضاها شکل میگیرند
...
ولی با تمام این حس های قشنگ گاهی باید رفت
هجرت حکایتی است دیگر و داستانی بی پایان
همونجوری که خودت هم اشاره کردی مهاجرت یه امر شخصیه و بر میگرده به روحیات هر کس. من علیرغم اینکه از سالها قبل امکان مهاجرت برام فراهم بود و کار کردن در ایران برایم سخت ولی باز هم راضی نمیشدم ولی انتخابات یه کاریم کرد که دیگه نتونستم بمونم یعنی ادامه کارم غیر ممکن شد بخاطر مسائل بانکی. اما میدانم که یکروز برمیگردم به خانه پدری
ReplyDeleteمیدونی امیرحسین کامیار... اینجا و هرجای دیگه ای هم غیر از ایران مشکلات و دغدغه های خودش رو داره... اگه با خودت و دلت کنار اومدی که بمونی با همه چیزهایی که هست بمون...بیرون نیا که اونوقت کنار اومدن با اون دغدغه ها از دست و پنجه نرم کردن با همه سختی های ایران سخت تر میشه... اما من هربار که فکر میکنم به اینده... می بینم فرزند من چرا باید در محیط مسمومی به دنیا بیاد و بار بیاد و هزار هزار بار بشینه باخودش تحلیل کنه که حالا بره یا بمونه ... و برای رفتن دنبال دلیل بگرده و برای موندن هم دنبال بهانه... گاهی به همه زندگی که نگاه میکنی می بینی خیلی هم قرار نیست تو این دنیا بمونی که همه اش به استرس بگذره و نگرانی و امید به اینده ای که معلوم نیست میاد یا نه...
ReplyDeleteآفرين!
ReplyDeleteحق با شماست. من نباید ضمیر جمع به کار میبردم. و باید می دانستم که جواب کلاسیک حق گرفتنی است را خواهم شنید.
ReplyDeleteگاهی آدم باید یه پس گردنی درست و حسابی بخوره تا بفهمه نباید نظرات مشعشعشو فوری اعلام کنه.
خبرها و اسناد محرمانه
ReplyDeletehttp://nafas1388.blogspot.com
در این زندگی که بیرحمانه تکرار ناپذیر است و نمی توان فهمید هر تصمیمی که نگرفته ایم اگر گرفته بودیم چه می شد هر چه مال خودت میکنی چیزدیگری را از دست می دهی. اگر بروی حسرت به دل می شوی یک عمر به خاطر بند های 6 گانه ی شما بندهای صدگانه ی دیگری که گاهی نوشته شده هستند و گاهی نا نوشنی. وقتی نمی روی 20 سال دیگر می بینی زندگی و آرامش خاطرت را گداشتی پای بند 6 . شده ای آدمی با بغض و غضبی 20 ساله که آنقدر دندان روی دندان ساییده که یادش رفته زندگی بدون خشم چگونه است. حالا ما در کش و قوسی هستیم ازلی ابدی انگار. تا کدام بر دیگری چیره شود. فعلا که ازتصور بند6 آنقدر دلمان غنجیده که مانده ایم. آخر حسرت نبودن در آن روز از همه ی حسرت های دیگر ویران گر تر است
ReplyDeleteطنز تلخ ماجرا اینجاست
ReplyDeleteکه فریاد ازادی و دموکراسی خواهیتان گوش فلک را کر کرده ولی از پذیرش نتیجه انتخابات که اولین شرط دموکرات بودن است سرباز زدید!! و مملکت را به اتش کشیدید
اگر اوایل فقط ما ادعا میکردیم تقلب نشده ولی بعد ها خیلی از دوستان شما تاجزاده منتجب نیا خاتمی... همان گفتن که ما از روز اول می گفتیم
امیرحسین جان متاسفانه نوشتارتان هیچ تناسبی با اتفاقات پارسال ندارد.ماجراهای سال88 نشان داد شما دموکراسی را فقط زمانی میپذیرید که در راستای تمایلاتتان باشد!
به امید اونروز ...
ReplyDeleteمرسی ... ممنون
ReplyDeleteمیدونید! از حدود ساعت 3 دیروز تقریبن هر نیم ساعت دارم این پست رو میخونم.
ReplyDeleteبعد هی فکر میکنم چی باعث میشه که این جوری باشه؟ چی باعث این فاصله میشه؟ بعد مسافت؟
شما دلیل آوردی برای اینکه دوست داری اینجا بمونی. چیزی که میخوام بگم شاید به نظرتون ربطی نداشته باشه به نوشتهتون.
پیوند به آدمای اطرافتون فقط خاص یه سری معدوده. یه سری که نزدیکتونن. یه کمی دوری از مردمی که من هر روز میبینمشون. نه فقط شخص شما، شما و خیلیای دیگه از مردمی که از قال و قیل شهرای بزرگ دورن، دورید. بعد خب تا وقتی از اینا دورید از رویای بند چهار و جشن بند شش هم دورید.
دوست من، هدفهایت زیبا و مقدس هستند. من هم هدفهایی مثل تو داشتم. شعارم برای خودم این بود:
ReplyDeleteدر جهان سوم بدنیا آمده ام، در جهان سوم میمانم اما جهان سومی نمیمانم!
اما الان مهاجرت کرده ام. وقتی که بچه داشته باشی احساس خواهی کرد که خودخواهی است که آینده آنها را فدای چیزهایی بکنی که خودت دوست داری. البته این نظر من است.
این سخت ترین انتخاب زندگیه - من که فکر نمیکنم هرگز بتوانم بیش از شش ماه از این خاک دور باشم ویتامین بدنم تموم می شه .
ReplyDeleteحق نه دادنیست، نه گرفتنی. حق یاد گرفتنیست.
ReplyDeleteمهندس بازرگان
فکر کنم تا حالا از ایبران بیرون نبودی، اگر بودی حرفهای اینجوری نمی زدی. دنیا مال ماس، مرز زیاد معنی نداره!!!!!!
ReplyDeleteفکر کنم تا حالا از ایبران بیرون نبودی، اگر بودی حرفهای اینجوری نمی زدی. دنیا مال ماس، مرز زیاد معنی نداره!!!!!!
ReplyDeleteو من دقیقا به همین دلیل ها دارم بر میگردم.
ReplyDeleteالبته به همه توصیه می کنم اگه امکانش را دارن موقتی مثلا واسه تحصیل یا کار کوتاه مدت (2-3 ساله) زندگی تو یه کشور توسعه یافته را تجربه کنن.
i said similiar things once..., you should experience the world to know what you are talking about.it makes you stronger
ReplyDeleteخوشحالم که دقیقا" می دونی که چه می خواهی و تونسی به تحریرش در بیاری.
ReplyDeleteمن هم زمانی می دونستم چه می خواهم ولی هیجوقت ننوشتمش و در نتیجه وقتی دیدم که اگه خودمو به یک تخته پاره ای وصل نکنم خواهم مرد، رفتن را انتخاب کردم. امیدوارم که همه چی در زمان موثرش برایت تغییر کند که بتوانی به نوشته ات وفادار بمونی.
خوشحالم که دقیقا" می دونی که چه می خواهی و تونسی به تحریرش در بیاری.
ReplyDeleteمن هم زمانی می دونستم چه می خواهم ولی هیجوقت ننوشتمش و در نتیجه وقتی دیدم که اگه خودمو به یک تخته پاره ای وصل نکنم خواهم مرد، رفتن را انتخاب کردم. امیدوارم که همه چی در زمان موثرش برایت تغییر کند که بتوانی به نوشته ات وفادار بمونی.
خوشحالم که دقیقا" می دونی که چه می خواهی و تونسی به تحریرش در بیاری.
ReplyDeleteمن هم زمانی می دونستم چه می خواهم ولی هیجوقت ننوشتمش و در نتیجه وقتی دیدم که اگه خودمو به یک تخته پاره ای وصل نکنم خواهم مرد، رفتن را انتخاب کردم. امیدوارم که همه چی در زمان موثرش برایت تغییر کند که بتوانی به نوشته ات وفادار بمونی.
ریشه؟ ما همینیم یه جنگل بدون ریشه که سفر تقدیر ماست واسه همیشه...
ReplyDeleteریشه؟ ما همینیم یه جنگل بدون ریشه که سفر تقدیر ماست واسه همیشه...
ReplyDeleteریشه؟ ما همینیم یه جنگل بدون ریشه که سفر تقدیر ماست واسه همیشه...
ReplyDeleteاشكم رو درآوردي امير حسين ! حق با توئه . ما ايراني هستيم .بايد بمونيم با بچه هامون . اينجا تو خونه مون. و بهشون بگيم وياد بديم كه بايد بسازيم اين خونه رو .با تموم سختي هاش...
ReplyDeleteاشكم رو درآوردي امير حسين ! حق با توئه . ما ايراني هستيم .بايد بمونيم با بچه هامون . اينجا تو خونه مون. و بهشون بگيم وياد بديم كه بايد بسازيم اين خونه رو .با تموم سختي هاش...
ReplyDeleteاشكم رو درآوردي امير حسين ! حق با توئه . ما ايراني هستيم .بايد بمونيم با بچه هامون . اينجا تو خونه مون. و بهشون بگيم وياد بديم كه بايد بسازيم اين خونه رو .با تموم سختي هاش...
ReplyDeleteراستش من امیدی به اصلاح امور حداقل در صدها سال آینده ندارم
ReplyDeleteمشکل فرهنگی است و اشتباه اینکه اگر فکر کنیم الان اگر رفراندومی برگزار شود و دولتی از دل مردم روی کار بیاید اوضاع رو به راه خواهد شد! خودتان هم می دانید و بارها نوشته اید که مشکل خود ما هستیم و فرهنگ ما که از دل همین ماها حکومت ها سر برآورده اند و صدها سال است که در دور باطل گرفتار شده ایم در فراز و فرودهای تاریخ! باشد تا برویم و به عنوان غریبه ای باشیم تا شاید فرزندان ما آشنای آن سرزمین باشند و نا آشنا به دردهایی که ما کشیدیم و هیچ وقت برایشان تعریف نکنیم که چه بر سر ما آمد!
راستش من امیدی به اصلاح امور حداقل در صدها سال آینده ندارم
ReplyDeleteمشکل فرهنگی است و اشتباه اینکه اگر فکر کنیم الان اگر رفراندومی برگزار شود و دولتی از دل مردم روی کار بیاید اوضاع رو به راه خواهد شد! خودتان هم می دانید و بارها نوشته اید که مشکل خود ما هستیم و فرهنگ ما که از دل همین ماها حکومت ها سر برآورده اند و صدها سال است که در دور باطل گرفتار شده ایم در فراز و فرودهای تاریخ! باشد تا برویم و به عنوان غریبه ای باشیم تا شاید فرزندان ما آشنای آن سرزمین باشند و نا آشنا به دردهایی که ما کشیدیم و هیچ وقت برایشان تعریف نکنیم که چه بر سر ما آمد!
راستش من امیدی به اصلاح امور حداقل در صدها سال آینده ندارم
ReplyDeleteمشکل فرهنگی است و اشتباه اینکه اگر فکر کنیم الان اگر رفراندومی برگزار شود و دولتی از دل مردم روی کار بیاید اوضاع رو به راه خواهد شد! خودتان هم می دانید و بارها نوشته اید که مشکل خود ما هستیم و فرهنگ ما که از دل همین ماها حکومت ها سر برآورده اند و صدها سال است که در دور باطل گرفتار شده ایم در فراز و فرودهای تاریخ! باشد تا برویم و به عنوان غریبه ای باشیم تا شاید فرزندان ما آشنای آن سرزمین باشند و نا آشنا به دردهایی که ما کشیدیم و هیچ وقت برایشان تعریف نکنیم که چه بر سر ما آمد!
همین که رویایی در سر داری خوبه
ReplyDeleteهمین که امیدی در دل داری خوبه
همین تو را زنده نکه میدارد البته در کوتاه مدت و به شرط بودن و شدن در مسیر میتونی بازهم امیدوار باشی نه اینکه به 20 سال دیگه که اتفاقی بیفتد نه به 100 سال دیگه امید داشته باشی به مسیر که درست است مهم نیست نتیجه چه هست مهم همین شدن است
راستش دوست ندارم واقع بین نباشم و 20 سال آینده مثل پداران امروزمان باشم که تنها حسرتی در دلشان و غمی در چشمانشان است
اگاهی شیاد مردم این دیار را به سامان برساند این مردم از هر دسته که باشند تفاوتی نمی کنند هر کدام دیکتاتوری هستند تنها مجال میخواهند
من امیدی ندارم
من رویایی ندارم
امروز به ساختن خودم فکر میکنم شاید یک نفر هم از جمع دیکتاتورها کم شود چیز کمی نباشد ,
انسان است دیگر
همین که رویایی در سر داری خوبه
ReplyDeleteهمین که امیدی در دل داری خوبه
همین تو را زنده نکه میدارد البته در کوتاه مدت و به شرط بودن و شدن در مسیر میتونی بازهم امیدوار باشی نه اینکه به 20 سال دیگه که اتفاقی بیفتد نه به 100 سال دیگه امید داشته باشی به مسیر که درست است مهم نیست نتیجه چه هست مهم همین شدن است
راستش دوست ندارم واقع بین نباشم و 20 سال آینده مثل پداران امروزمان باشم که تنها حسرتی در دلشان و غمی در چشمانشان است
اگاهی شیاد مردم این دیار را به سامان برساند این مردم از هر دسته که باشند تفاوتی نمی کنند هر کدام دیکتاتوری هستند تنها مجال میخواهند
من امیدی ندارم
من رویایی ندارم
امروز به ساختن خودم فکر میکنم شاید یک نفر هم از جمع دیکتاتورها کم شود چیز کمی نباشد ,
انسان است دیگر
همین که رویایی در سر داری خوبه
ReplyDeleteهمین که امیدی در دل داری خوبه
همین تو را زنده نکه میدارد البته در کوتاه مدت و به شرط بودن و شدن در مسیر میتونی بازهم امیدوار باشی نه اینکه به 20 سال دیگه که اتفاقی بیفتد نه به 100 سال دیگه امید داشته باشی به مسیر که درست است مهم نیست نتیجه چه هست مهم همین شدن است
راستش دوست ندارم واقع بین نباشم و 20 سال آینده مثل پداران امروزمان باشم که تنها حسرتی در دلشان و غمی در چشمانشان است
اگاهی شیاد مردم این دیار را به سامان برساند این مردم از هر دسته که باشند تفاوتی نمی کنند هر کدام دیکتاتوری هستند تنها مجال میخواهند
من امیدی ندارم
من رویایی ندارم
امروز به ساختن خودم فکر میکنم شاید یک نفر هم از جمع دیکتاتورها کم شود چیز کمی نباشد ,
انسان است دیگر
جانا سخن از زبان ما میگويي...چقدر اين پستت رو دوست داشتم.خوشحالم هنوز هم كساني هستند كه اينطور ببينند
ReplyDeleteجانا سخن از زبان ما میگويي...چقدر اين پستت رو دوست داشتم.خوشحالم هنوز هم كساني هستند كه اينطور ببينند
ReplyDeleteجانا سخن از زبان ما میگويي...چقدر اين پستت رو دوست داشتم.خوشحالم هنوز هم كساني هستند كه اينطور ببينند
ReplyDeleteبه نظرم اگرچه مهم است که این مملکت چه آینده ای خواهد داشت اما مهمتر از هرچیزی این است که خواسته آدم، خواسته خود آدم باشد و آدم با داشتن آن احساس آرامش کند. همین. از نوشته ات حس می کنم که درحال حاضر خواسته ات برایت آرامش بخش است پس عالی است! دلایلت دلنشین است حتی اگر این 6 بند در همان عنوان مطلب هم خلاصه می شد، بازهم دلنشین بود
ReplyDeleteبه نظرم اگرچه مهم است که این مملکت چه آینده ای خواهد داشت اما مهمتر از هرچیزی این است که خواسته آدم، خواسته خود آدم باشد و آدم با داشتن آن احساس آرامش کند. همین. از نوشته ات حس می کنم که درحال حاضر خواسته ات برایت آرامش بخش است پس عالی است! دلایلت دلنشین است حتی اگر این 6 بند در همان عنوان مطلب هم خلاصه می شد، بازهم دلنشین بود
ReplyDeleteبه نظرم اگرچه مهم است که این مملکت چه آینده ای خواهد داشت اما مهمتر از هرچیزی این است که خواسته آدم، خواسته خود آدم باشد و آدم با داشتن آن احساس آرامش کند. همین. از نوشته ات حس می کنم که درحال حاضر خواسته ات برایت آرامش بخش است پس عالی است! دلایلت دلنشین است حتی اگر این 6 بند در همان عنوان مطلب هم خلاصه می شد، بازهم دلنشین بود
ReplyDeleteخیلی محشره این حس...
ReplyDeleteوطـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن.....................................
خیلی محشره این حس...
ReplyDeleteوطـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن.....................................
خیلی محشره این حس...
ReplyDeleteوطـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن.....................................
قشنگ بود!
ReplyDeleteقشنگ بود!
ReplyDeleteقشنگ بود!
ReplyDeleteگر تو سبزی سبزم
ReplyDeleteگر تو شادی شادم
من ز شیرینی تو فرهادم
وطنم ایرانم
عید آن روز مبارک بادم
که تو آبادی و من آزادم
گر تو سبزی سبزم
ReplyDeleteگر تو شادی شادم
من ز شیرینی تو فرهادم
وطنم ایرانم
عید آن روز مبارک بادم
که تو آبادی و من آزادم
گر تو سبزی سبزم
ReplyDeleteگر تو شادی شادم
من ز شیرینی تو فرهادم
وطنم ایرانم
عید آن روز مبارک بادم
که تو آبادی و من آزادم
دوست عزیز و ناشناسم؛
ReplyDeleteاین احساس پاک شما واقعا قابل تحسینه... حس و بغض مشترکی که سالهاست با آن درگیر بودم و بهش ایمان داشتم .. ایمان داشتم حتی تو تک تک اون لحظاتی که روزنامه هایی که توشون می نوشتم بسته می شدند، دوستانی که دوستشان داشتم به زندان می افتادند، یاران و همکارانم شکنجه می شدند، خودم به صورت مرتب و همیشگی احضار و بازجویی و بازداشت می شدم، و ....
در تمام سالهای تلخ و شیرینی که گذشت من هم همین بغض مشترک رو داشتم تا اینکه روزگار به جایی رسید که بر خلاف تو نازنین، راست راست که نمی تونستم راه برم هیچ، کمرم با عصا هم راست نمی شد ...
سه روز پس از آزادی از سلول انفرادی بود که کارشناس پرونده تماس گرفت و گفت وبلاگتو که تعطیل نکردی، بهمون فحش هم میدی؟؟؟ گفت پلهای پشت سرتو خراب کردی ولی من باز هم گفتم می مونم ...
من موندم و موندم تا جاییکه دیگه نشد بمونم، تا جاییکه این بغض مشترک، گریه شد ...
خیلی خوبه که این حس قابل تحسین رو داری؛ حفظش کن تا روز جشن مشترک و خالی کردن بغض مشترک با هم و لطفا تا اون موقع یادت باشه که همه بی پناهان آواره ای مثل من، یه روزی همین بغض رو گریه می کردند ...
دوست عزیز و ناشناسم؛
ReplyDeleteاین احساس پاک شما واقعا قابل تحسینه... حس و بغض مشترکی که سالهاست با آن درگیر بودم و بهش ایمان داشتم .. ایمان داشتم حتی تو تک تک اون لحظاتی که روزنامه هایی که توشون می نوشتم بسته می شدند، دوستانی که دوستشان داشتم به زندان می افتادند، یاران و همکارانم شکنجه می شدند، خودم به صورت مرتب و همیشگی احضار و بازجویی و بازداشت می شدم، و ....
در تمام سالهای تلخ و شیرینی که گذشت من هم همین بغض مشترک رو داشتم تا اینکه روزگار به جایی رسید که بر خلاف تو نازنین، راست راست که نمی تونستم راه برم هیچ، کمرم با عصا هم راست نمی شد ...
سه روز پس از آزادی از سلول انفرادی بود که کارشناس پرونده تماس گرفت و گفت وبلاگتو که تعطیل نکردی، بهمون فحش هم میدی؟؟؟ گفت پلهای پشت سرتو خراب کردی ولی من باز هم گفتم می مونم ...
من موندم و موندم تا جاییکه دیگه نشد بمونم، تا جاییکه این بغض مشترک، گریه شد ...
خیلی خوبه که این حس قابل تحسین رو داری؛ حفظش کن تا روز جشن مشترک و خالی کردن بغض مشترک با هم و لطفا تا اون موقع یادت باشه که همه بی پناهان آواره ای مثل من، یه روزی همین بغض رو گریه می کردند ...
دوست عزیز و ناشناسم؛
ReplyDeleteاین احساس پاک شما واقعا قابل تحسینه... حس و بغض مشترکی که سالهاست با آن درگیر بودم و بهش ایمان داشتم .. ایمان داشتم حتی تو تک تک اون لحظاتی که روزنامه هایی که توشون می نوشتم بسته می شدند، دوستانی که دوستشان داشتم به زندان می افتادند، یاران و همکارانم شکنجه می شدند، خودم به صورت مرتب و همیشگی احضار و بازجویی و بازداشت می شدم، و ....
در تمام سالهای تلخ و شیرینی که گذشت من هم همین بغض مشترک رو داشتم تا اینکه روزگار به جایی رسید که بر خلاف تو نازنین، راست راست که نمی تونستم راه برم هیچ، کمرم با عصا هم راست نمی شد ...
سه روز پس از آزادی از سلول انفرادی بود که کارشناس پرونده تماس گرفت و گفت وبلاگتو که تعطیل نکردی، بهمون فحش هم میدی؟؟؟ گفت پلهای پشت سرتو خراب کردی ولی من باز هم گفتم می مونم ...
من موندم و موندم تا جاییکه دیگه نشد بمونم، تا جاییکه این بغض مشترک، گریه شد ...
خیلی خوبه که این حس قابل تحسین رو داری؛ حفظش کن تا روز جشن مشترک و خالی کردن بغض مشترک با هم و لطفا تا اون موقع یادت باشه که همه بی پناهان آواره ای مثل من، یه روزی همین بغض رو گریه می کردند ...
برای هر پاراگرافت جواب دادم ولی چون خیلی طولانیست در وبلاگم گذاشتک..اگر دوست داشتی برو بخوان
ReplyDeleteبرای هر پاراگرافت جواب دادم ولی چون خیلی طولانیست در وبلاگم گذاشتک..اگر دوست داشتی برو بخوان
ReplyDeleteبرای هر پاراگرافت جواب دادم ولی چون خیلی طولانیست در وبلاگم گذاشتک..اگر دوست داشتی برو بخوان
ReplyDeleteولی نوشته ات خیلی جانبدارانه است و پر از ارزش گذاری و قضاوت..یا حداقل ممکنه مخاطب مخصوصن مخاطبی که رفته است اینگونه برداشت کند.البته برای پیشگیری از هرگونه تعمیم اصلاح می کنم می گم من این حس را گرفتم.
ReplyDeleteولی نوشته ات خیلی جانبدارانه است و پر از ارزش گذاری و قضاوت..یا حداقل ممکنه مخاطب مخصوصن مخاطبی که رفته است اینگونه برداشت کند.البته برای پیشگیری از هرگونه تعمیم اصلاح می کنم می گم من این حس را گرفتم.
ReplyDeleteولی نوشته ات خیلی جانبدارانه است و پر از ارزش گذاری و قضاوت..یا حداقل ممکنه مخاطب مخصوصن مخاطبی که رفته است اینگونه برداشت کند.البته برای پیشگیری از هرگونه تعمیم اصلاح می کنم می گم من این حس را گرفتم.
ReplyDeleteسعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح
ReplyDeleteنتوان مرد به سختی که من اینجا زادم.
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح
ReplyDeleteنتوان مرد به سختی که من اینجا زادم.
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح
ReplyDeleteنتوان مرد به سختی که من اینجا زادم.
ممنــــــــــــــــــــــــون از این همه حرف خوب! بارها با خوندن متنهای شما امیدوارتر و مصمم تر به برگشت شدهام. این چند سال درس خوندن ما تموم شه با سر و دل برگردیم خونـــــــــــــه!
ReplyDeleteممنــــــــــــــــــــــــون از این همه حرف خوب! بارها با خوندن متنهای شما امیدوارتر و مصمم تر به برگشت شدهام. این چند سال درس خوندن ما تموم شه با سر و دل برگردیم خونـــــــــــــه!
ReplyDeleteممنــــــــــــــــــــــــون از این همه حرف خوب! بارها با خوندن متنهای شما امیدوارتر و مصمم تر به برگشت شدهام. این چند سال درس خوندن ما تموم شه با سر و دل برگردیم خونـــــــــــــه!
ReplyDeleteشاید شعر زیبای مشیری تاییدی بر حرف شما باشد:
ReplyDeleteریشه در خاک
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
شاید شعر زیبای مشیری تاییدی بر حرف شما باشد:
ReplyDeleteریشه در خاک
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
شاید شعر زیبای مشیری تاییدی بر حرف شما باشد:
ReplyDeleteریشه در خاک
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
حرفهایت انگار حرفهای من بود و دلایل من برای نرفتن. خوشحالم کرد دیدن کسی که در این خیل عظیم افراد درجستجوی راهی برای رفتن دلایلی دارد برای ماندن.
ReplyDeleteحرفهایت انگار حرفهای من بود و دلایل من برای نرفتن. خوشحالم کرد دیدن کسی که در این خیل عظیم افراد درجستجوی راهی برای رفتن دلایلی دارد برای ماندن.
ReplyDeleteحرفهایت انگار حرفهای من بود و دلایل من برای نرفتن. خوشحالم کرد دیدن کسی که در این خیل عظیم افراد درجستجوی راهی برای رفتن دلایلی دارد برای ماندن.
ReplyDeleteمن 25 سال است که رفته ام کاش می شد نمی رفتم زندگی برای ایرانی همه [ سخت است
ReplyDeleteمن 25 سال است که رفته ام کاش می شد نمی رفتم زندگی برای ایرانی همه [ سخت است
ReplyDeleteمن 25 سال است که رفته ام کاش می شد نمی رفتم زندگی برای ایرانی همه [ سخت است
ReplyDeleteعزیز یه عده آدما مبارزن لابد مثل تو یه عده هم مثل من میخان 60 _70 سال زندگی کنن و... و تو غرب هم شراب و زن اون هم باحالش فراوونه. بی ادعا و سر بزیر باشیم حضرت که خبری نیست . آقا! بعضی آدما ذاتن مهاجرن سحت نگیر
ReplyDeleteعزیز یه عده آدما مبارزن لابد مثل تو یه عده هم مثل من میخان 60 _70 سال زندگی کنن و... و تو غرب هم شراب و زن اون هم باحالش فراوونه. بی ادعا و سر بزیر باشیم حضرت که خبری نیست . آقا! بعضی آدما ذاتن مهاجرن سحت نگیر
ReplyDeleteعزیز یه عده آدما مبارزن لابد مثل تو یه عده هم مثل من میخان 60 _70 سال زندگی کنن و... و تو غرب هم شراب و زن اون هم باحالش فراوونه. بی ادعا و سر بزیر باشیم حضرت که خبری نیست . آقا! بعضی آدما ذاتن مهاجرن سحت نگیر
ReplyDeleteبه قول شاملوي عزيز چراغ من در اين خمنه مي سوزد.
ReplyDeleteبه قول شاملوي عزيز چراغ من در اين خمنه مي سوزد.
ReplyDeleteبه قول شاملوي عزيز چراغ من در اين خمنه مي سوزد.
ReplyDeleteمنم همینطور
ReplyDeleteنوشته تون تاثیرگذار بود. شاید بشه گفت رفتن و موندن، هر کدوم سختی هایی داره و مهم اینه که وقتی انتخاب کردیم، برای مشکلات مسیرمون، راه حل پیدا کنیم
ReplyDelete