عکسی هست از محمدرضا جلاییپور در دادگاه حضرات که با لبخند به پیشرو چشم دوخته. آرامش، یقین و ایمانی وجود دارد در این تصویر که دل را روشن می کند. در تمام این چند ماه هروقت احساس کرده ام ناامیدم و خسته، رفتهام سراغ این عکس و نفسم تازه شده. حس کردم امکان ندارد صاحب چنین ایمانی شکست بخورد. حس کرده ام خدا را شکر که همان سمتی ایستاده ام که صاحب آن لبخند... دیشب خواندم که باز مغولوار ریختهاند و بازداشتش کردهاند و نمیدانم چرا در دلم خندیدم به کارشان از بس که عبث است و آدم را یاد « ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست» می اندازد...با همان لبخند لرزه به جانتان انداخته حضرات، میدانم.
توی نمایشگاه کتاب دیدمش همینطور می خندید حتی وقتی با بغض می گفت که چقدر دلتنگ دیدن فاطمه است با زهم می خندید لبخندهایش نفس اینها را گرفته دلشان لک زده اشکش را ببینند اما کور خوانده اند این شیرمرد بن شیرمردبن شیرمرد است که لبخند می زند سختی میله های زندان هم اثری بر لطافت لبخندش ندارد من اما نمی دانم چرا حس غربت سخت اشک آلودم کرده کاش من هم قدرت این شیرمردان را داشتم کاش...
ReplyDeleteاره.لبخندش دشمن کشه
ReplyDeleteفکر می کردم از یاد رفته ام - بعد از یک سال در تبعید. خوشحال شدم که خنده او هنوز در ذهن ها ثبت است ...
ReplyDelete