Friday, June 18, 2010

گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید

مستی لحظه طلایی دارد، آن هنگامی که مستی و هستی. مستی رسوخ کرده در جانت اما هوش و حواست به جا هست و جهان هنوز تسخیر ذهن می‌زده تو نشده.آدم در این لحظه دقیقن تجزیه می‌شود به دو نفر: آن ‌که مست است و آن‌ که هوشیار با حیرت به نیمه سرمست خود می‌نگرد...من شیفته این لحظه‌ام که مستی جنون را اشک می‌کند و هوشیاری نچ‌نچ کنان می‌گردد دنبال دستمال کاغذی؛ من شیفته‌ی این باخود بی‌خود شدنم.


قصه تمام نشده، در همین حال، در همین حیرانی که خود و خویشتن از میان بر می‌خیزد، می‌رسم به جایی که من نیست و تو هستی...نیستی و هستی. هیهات دارد پاره‌پاره شدن میان این بودن و نبودنت، هیهات دارد به خدا

No comments:

Post a Comment