صدایش میکردیم عمو قوام. همسایهی دیوار به دیوار خانهی کودکی من. صبح که پیچیدم توی کوچه و دیوار را پر از پارچه های سیاه دیدم برای چند لحظه نفهمیدم چه اتفاقی افتاده...آدم ملایمی بود، آرام و محتاط و مهربان. آدمهای کودکی که میروند انگار با خودشان بخشی از خاطرات تو را هم میبرند. حسم امروز مثل کسی بود که ناگهان فهمیده گوشهای از گنج کودکیاش، بر باد رفته...
hese ajibie
ReplyDeleteکودکی !
ReplyDeleteتسلیت میگم چون بعضی خاطرات آدم با بعضی آدمهای دیگه فقط مال اون 2 نفره و وقتی یکیشون بروند دیگه کسی نیست که باهاش ابراز احساساتی داشته باشی چون فقط با اون شخص اون حس خاص بوده
ReplyDeleteدوما روز مامانت مبارک که شمارو به این ور کائنات آوردند ایشالله که بهشت خوب زیرپاش جاشه
ای گنج نوش دارو
ReplyDeleteبر خستگان گذر کن
.
.
.
عمری دگر ب باید بعد از وفات ما را
کین عمر طی نمودی اندر امیدواری.
مرد مختصر.
خدايش بيامرزد
ReplyDeleteبه کجا باید رفت
ReplyDeleteبعد از آن خاطره ها
که همه هستی من
از آنهاست ..............
فقدان....
ReplyDeleteچه حس بدیه...
ReplyDeleteمتاسفم
می فهمم چی می گی ..انگار یه برش از یه مقطع زمانی زندگی آدم رو با خودشون می برن و جاش همیشه خالی می مونه....
ReplyDeleteقلب در کار ارغوانی تازه،
ReplyDeleteظهر بهار بود
و کوچه در کسوف کامل غلطید.
با احترام:
پژمان الماسینیا
وقتی دستت به نوشتن نمیرود میآیی و مینویسی چگونه کلمات سر ناسازگاری دارند با تو.
ReplyDeleteچندوقتی است حتى همین را هم نمینویسی و این ننوشتن دارد کمکم نگرانی میآورد.
ببخشید که برای مطلب قبلی می نویسم. گمان نمی کنید مدیریت پرسپولیس هم از همین دولت برآمده؟ به نظر شما حبیب کاشانی را فرد دیگری خارج از دولت احمدی نژاد برگزیده؟ از تحلیلگری مثل شما بعید است که از قضیه مشت نمونه خروار را اینقدر خام دستانه استفاده کند. البته این نه تأئید همه افعال رئیس جمهور است و نه نه رد آن. اصولاً قضاوت فله ای کردن کار نادرستی است. آدمها و افعالشان را باید به دقت و تک تک مورد قضاوت قرار داد.
ReplyDeleteکاش یک پست بذاری راجع به اح م د ی ن ژ ا د که میخواد اون هواپیما رو برا اسکرت کشتی هایی که تا آخر هفته می ره غزه بفرسته باهاشون
ReplyDeleteو بگی احتمال اینکه اسراییل هواپیمارو بزنه چقده؟و احتمال راه افتادن جنگ چی؟
چند وقتی است فکر می کنم کاش می شد بخشی از خاطراتم را می گذاشتم توی یک صندوقچه درش را قفل می زدم و آن صندوقچه را می بردم به متروک ترین قسمت مغزم و هرگز ،هرگز به کسی اجازه نمی دادم به آن بخش مغزم راه پیدا کند که مبادا در آن صندوقچه را باز کند و...
آن وقت می گذاشتم این خاطرات برای همیشه در آن متروکه بماند و خاک بخورد آنقدر که خودم هم فراموش کنم چنین چیزی وجود داشته ،کاش می شد بدانم بدون این خاطرات زندگی چگونه است ؟
...
................................................................................................
خاطراتی هست که خیلی دوستشان دارم آنقدر که حاضر نیستم به هیچ قیمتی آنها را با دیگری شریک بشوم
خاطراتی که مطمئنم اگر روزی همه ی گذشته ام را هم گم کنم با این خاطرات پیوند می خورم به روزها و ساعاتی که انگار همه ی ثانیه هایش را زندگی کرده ام خاطراتی که در سخت ترین لحظات زندگی یاد آوریش لبخندی پنهانی بر لبهایم می نشاند ،خاطراتی تکرار ناشدنی ،نمی خواهم بدانم بدون این خاطرات زندگی چگونه است؟
برای نزدیک دانستن حبیب کاشانی به تئوری های فکری قالیباف دلیلی هم دارید یا حس شما این است؟
ReplyDeleteخیلی سخته!همیشه از مرگ کسانی که خاطرات کودکیم باهاشون بوده وحشت داشتم.
ReplyDelete