فقدان دلخوشی به مثابه دستاویزی که با مدد جستن از آن میتوان روزگار را تاب آورد، آدمی را به تمامی با زندگیاش مواجه میکند. دلخوشی مسکنی است که ما به زندگیمان تزریق میکنیم تا با یاد اندک لحظههای پر از نور، فواصل طولانی توقف در تاریکی را تاب آوریم؛ بی آن تصویر نورانی، تاریکی طاقتفرسا مینماید.
دردناکتر آنکه بعد از زمانی کوتاه، در برهوت دلخوشی، درخواهیم یافت آنچه تا این حد ما را ترسانده نه تماشای منظره زندگی و روزگارمان که دیدن تصویر خود در آیینه است. درک اینکه وحشت نه از پنجرهای رو به بیرون که از آیینهای رو به درون ناشی میشود تراکم تاریکی را دوچندان و زجر زخم را مضاعف میسازد.
به گمانم این وقتها آدمی ناگهان میرسد به یک هیچ بزرگ. به مجموعهای از« چه فایدهها» و «خب که چه ها». به یک ناپایداری آشکار در معادله هزینه و فایدهی زیستن. فقدان رنج یا لذت، ماحصلش رکود انرژی حیاتی است. آنچه روح انسان را شکننده میسازد نه کوبش امواج عظیم درد و خوشی، که فرسایش پر ملال ساحل بیحادثه است. حدس میزنم رسیدهام به ساحل بیحادثه، روبرو شده ام با ملال، با فرسودگی!
همان بی تفاوتی فرساینده که داره همه مون رو می خوره...
ReplyDeleteمن بارها به این ساحل رسیده ام ، بارها و بارها ، اصلن بهتر است بگویم در این ساحل زندگی که نه ،اوقاتی تباه کردم به قیمت موی سپیدی که اینک دارم ، اما حالا می دانم خودم این ساحل را بنا کرده بودم ، با آنکه از معماری هیچ سر در نمی آوردم اما ساخته بودمش عجیب محکم و مقاوم در برابر زلزله!!! ، حالا....
ReplyDeleteحالا ساحل کجاست؟؟؟ من کجا؟؟؟؟ من در کنار خودم هستم ، خودم را می شناسم اینک، نه خوب ِ خوب ها! ، اما می دانم دلم را، من آنی نیستم که بی حادثه بنشینم ، می سازمش و چرا دروغ بگویم گاهی هم حادثه ای نیست خب ...
مشکل نداشتن ِ حادثه نیست ، مساله پوچی ِ انسان است ، مگذار در خود بگیردت این ساحل ، بی قایق بزن به آب ، حتا اگر شنا نمی دانی ، یقین دارم تخته پاره ای تو را به هیجان می آورد و تو سوار بر آن تماشای غروبی که هیچگاه دلگیر نیست را تجربه خواهی کرد...
یقین دارم ... باور کن...
اگر رنج جزئی از زندگیست
ReplyDeleteپس باید معنایی در آن نهفته باشد
دل خوش سیری چند؟
ReplyDeleteمادربزرگ
ReplyDeleteگم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازویم
در اولین حمله تاتار عشق
خمره دلم در آوار سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به ژای راه رفت
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانی ام
مادربزرگ
ReplyDeleteگم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازویم
در اولین حمله تاتار عشق
خمره دلم در آوار سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به ژای راه رفت
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانی ام
چه خوب کرانه های این ساحل بی حادثه ی خود را در برابر چشمان ما گسترانیده اید
ReplyDeleteبه امید سواحل شور و شعف
مثل بیشتر وقتها احساس کردم وصف حال کاملمه
ReplyDeleteو آن هیچ بزرگ این روزها زل زده به ما و هر هر می خندد !
ReplyDeleteچقدر جالب این دقیقا حس دیشب من بود.
ReplyDelete