عمۀ پدرم مرد، هشتاد و چند سالی داشت. به بابا که تسلیت گفتم مثل همیشه آسان برخورد کرد. یکجور غریبی مرگ را ساده میپذیرد. با این همه عزیزی که طی سالیان رفتند، کم دیدم که به اندوه تن بدهد. خلافش منم. هنوز رهایم کنی گاهی یاد برخیشان بغض میشود در جانم. شاید برای بابا هم همین باشد و تظاهر میکند که ساده پذیرفته است، نمیدانم. یادم هست پدربزرگم هم که مرد واکنشش ساده بود. شش سال داشتم. شب مهمان بودیم خانۀ عمویم، پدربزرگم هم قرار بود آنجا باشد. وقتی رسیدیم گفتند حال پدربزرگم بد شده، بردنش بیمارستان. رفتیم بیمارستان. من صندلی عقب ماشین تقریبا دراز کشیده بودم، بابا رفت، برگشت، مادرم پرسید چه شد؟ جواب داد تموم شد. مامان شوکه پرسید: یعنی چی، به همین سادگی؟ بابا دوباره تکرار کرد تموم شد. در خلال ده کلمه من فهمیدم که پدربزرگم مرد. صدایش میکردند حاجی. از او فقط مهربانیش به یادم مانده، تقریبا تنها خاطرۀ واضحم شاید همان شب مرگش باشد. فکر کن آدمی را نه با زندگی که به واسطۀ مرگ به یاد بیاوری.
اصرار کردند به پسر مرحومۀ مغفوره، زنگ بزن و تسلیت بگو، تماس گرفتم و در یک مضحکۀ بامزه پنج دقیقه فقط توضیح دادم من کی هستم که الان زنگ زدم تا بگویم غم آخرت باشد. کلا در روزگاری زندگی میکنیم که تراژدی و کمدی مرزشان از مو هم باریکتر است. گمانم حالا که صدای مرا شنید، شب آسوده بخوابد و اندوهش مانند برف برابر آفتاب تموز، آب شود، آقای پسر عمه را عارضم.
No comments:
Post a Comment