Wednesday, September 2, 2015

دهم شهریور

صبح زود رفتم استخر. هنوز نمی‌توانم طول استخر را شنا کنم. نفس کم میاورم، بعد می‌ترسم، نمی‌جنگم، سعی نمی‌کنم. گاهی فکر می‌کنم من همۀ زندگیم همین کرده‌ام. نجنگیده‌ام فقط ادای جنگیدن را درآورده‌ام، مبارزه‌های الکی. آدم گاهی این شانس را دارد که از خودش کمی فاصله بگیرد، از بیرون به راه رفته‌اش بنگرد و بعد الگوی تکرار شونده‌ای را ببیند که همه جا هست. ببین فرض کن قهرمان یکی از قصه‌های پریانی و آن قصه مدام برای تو تکرار می‌شود. مثلا هر روز صبح که بیدار می‌شوی هانسل و گرتلی، در جنگل راهت را گم می‌کنی گرفتار جادوگر بدنهاد می‌شوی، خودت را به مصیبت نجات می‌دهی و دقیقا همان وقت که فکر می‌کنی خلاص شده‌ای باز از نو صبح روز بعد همان جا  میان جنگل چشم باز می‌کنی... یک چیزی شبیه دور باطل، تکرار فرساینده. 
به پدرم نگاه می‌کنم، پدربزرگم؛ ما نسل در نسل انگار گریخته‌ایم عزیز دل. ما هیچ وقت نایستادیم به تمام توان جنگیدن، ما فقط رها کرده‌ایم، ما فقط رها شده‌ایم. آدم است دیگر بالاخره یک وقتی از فرار خسته می‌شود. از خودش خسته می‌شود. آن وقت یا باید وا بدهد تا دریده شود یا برای یک‌بار هم که شده تمام قد بایستد و برای آن‌چه که می‌خواهد مبارزه کند. با تمام جانش، به بهای دلش. از گریز خسته‌ام، از آن آدمی که می‌گریزد هم. درکش می‌کنم. نسل در نسل دردش را می‌فهمم، کمان به ملامت نکشیده‌ام فقط می‌خواهم که بایستد، بجنگد، ببرد یا بمیرد؛ همین.


No comments:

Post a Comment