Monday, September 21, 2015

سی‌ام شهریور

گابریلا، اسم فیلمی است که داشتم می‌دیدم. فیلم دیدن من معمولا مقطع است، شب خسته می‌نشینم پایش و اگر خیلی جذاب نباشد همان اواسط هفت خاج خواب را رفته‌ام. برندۀ جایزۀ بزرگ لوکارنو بود ولی نهایتا بشود گفت تماشا کردنش وقت تلف کردن محسوب نمی‌شد. بعد برای نیم ساعت همان جا روی مبل خوابیدم، کابوس دیدم، ترسیدم، بیدار شدم و خوابم پرید. فکر کردم لااقل مفید باشم و بروم سراغ آن کوه ظرف چند شبۀ در ظرفشویی. کار به جایی رسیده بود که دیگر قاشق تمیز نداشتم. آستین بالا زدم و ظرف شستم، ظرف شستنی، بعد همچنان خوابم نمی‌برد، رفتم سر وقت کتاب نیمه‌کاره‌ام امیلی ال، تا آخرش چنگی به دل نمی‌زد اما یک جایی ازش مارگریت دوراس چنان کرده بود که دل به روضه‌اش قیامت بود.همان چند خط به گمان به خواندن کتاب میارزید. حوالی دو خوابیدم به این امید که دوستم خواب بماند و صبح استخر را بپیچانیم.

No comments:

Post a Comment