گاهی هم مثل امروز گریزی از ویران کردن خویشتن ندارم. کسی هست در من که طاقت آبادی ندارد، گویی که دلش خرابکردن و دردکشیدن میخواهد. مردی مقیم شده در من که تنهایی میطلبد نه به نیت آرامش که برای مجالی جستن و تیغ بر خویش کشیدن. یاد گرفتهام از او نگریزم، گریختن بیهودهترین است. از سایۀ سنجاق شده به خویش، چگونه میتوان فرار کرد؟ به جایش آزادش میگذارم تا ویرانیهای کوچک به بار بیاورد، خرابیهای قابل جبران، رنجهای کممقدار یکنفره. بعد دست از سرم برمیدارد، رهایم میکند، میرود... میدانی روزهایی هست مثل امروز که نبودنت کمتر دشوار است. روزهایی که فکر میکنی اگر بود نکند رنجورش میداشتم و میازردمش، ایامی که فکر میکنی با خودت خدا را شکر که امروز نبود تا این ویرانی مرا ببیند.
No comments:
Post a Comment