Saturday, September 26, 2015

دوم و سوم مهر

موها را زدم رفت. منظورم همان تتمۀ ماندۀ موها است بالطبع. اولش برای خودم هم عجیب بود بعد الان دارد کم‌کم خوشم می‌آید یا حتا زیاد زیاد خوشم می‌آید. با همان سر سفید رفتم تالار وحدت کنسرت. انور براهم آمده بود ایران ، عودی می‌زد عود زدنی. برگشتم خانه حالم بعد مدت‌ها خوش بود.
شاید یک بخشی از بهتر شدن حالم هم در گرو این باشد که باز نشستم به نوشتن. این دفعه بازنویسی چهارم است. دفعه اول که می‌نوشتم فقط می‌نوشتم، اصلا نمی‌دانستم دارم چه می‌نویسم، حتا فصل‌ها ترتیب هم نداشتند، تمام که شد چیدم‌شان کنار هم، شبیه کولاژ. آزاده و علی خواندند و پیشنهادهای‌شان باعث شد کار به تدریج شکل بگیرد. الان تقریبا از چیزی که هست راضیم. بعضی فصل‌ها مشکل لحن دارد، تک‌و‌توک محتوا هنوز جا نیفتاده ولی اکثر فصل‌ها همچنان در ریتم مشکل دارند. فکر کن انگار داری آوازی را می‌شنوی و ناگهان وسطش دقیقا در آن اوج کار قطع شود. یک جاهایی بهتر شده، بعضی جاها هم واقعا نمی‌دانم باید چه بکنم. می‌نشینم با صدای بلند متن را برای خودم می‌خوانم، سکتۀ متن مشخص می‌شود. 
مریم می‌گفت رهایش کن برود، افتادی در دام کمال‌گرایی. مساله‌ام این نیست. برایم ماجرا مثل خریدن هدیه برای آدم خیلی عزیزی است. تمام شهر را می‌گردی تا چیزی پیدا کنی که درخور او باشد. درواقع انگار داری بخشی از جانت را به او هدیه می‌دهی، می‌خواهی جانت را بخواهد، می‌خواهی خواستنی باشی. اینها را توضیح دادن سخت است و می‌دانم که بالاخره باید جایی تمامش کنم. از آن بالاتر می‌خواهم با دلهره، دربارۀ نوشتنم برایت نگویم، یک وقتی هم بشود درباره‌اش حرف بزنیم کاش.

پی نوشت: کاش کلمۀ حسرت‌زده‌ای است لعنتی... این را همین الان فهمیدم.

No comments:

Post a Comment