Wednesday, September 16, 2015

بیست و چهارم شهریور

ظهر دیدم خیلی بی‌دماغم. پدربزرگم هربار ما را می‌دید می‌پرسید دِماغ دارنی؟ همان معادل دماغت چاق است یا سردماغی یا یک‌هم‌چین‌چیزهایی. من هم که می‌دانی میان تمام چاقی‌ها، دماغش نصیبم نشده، فکر کردم بلند شوم بروم تا کتاب‌فروشی لارستان، کتاب درمانی. پیاده رفتم، یک رمان ناشناس آمریکای لاتین به اعتبار عبدالله کوثری خریدم، سوگ مادرِ مسکوب، کتابی شبیه اتوبیوگرافی از نابوکوف- حسم می‌گوید قرار است باهاش خیلی خوش بگذرد- و کتاب کوچکی دربارۀ باشگاه مشت‌زنی از دید افلاتون. این آخری را صرفا به این دلیل خریدم که خانم مترجمش به جای تقدیم‌نامه نوشته بود: به هژیرم. قبول کن منصفانه نیست آدم کسی که به هژیرش چیزی را تقدیم کرده، دست تنها بگذارد. حالم که بهتر شد. یادم افتاد چاقوی آشپزخانۀ دسته چوبی محبوبم را قاتی آشغال‌ها انداختم دور. رفتم از سر تخت‌طاووس لنگه‌اش را خریدم و کتاب و کارد در دست، شبیه یک قانل زنجیره‌ای فرهیخته برگشتم شرکت. 
پی‌نوشت: موقع کتاب درمانی یادم کشید به یک شب سرماخوردگی، به موسیقی درمانی، به شکستن النگوها...آدم است و خیالش نه؟

No comments:

Post a Comment