Monday, September 14, 2015

بیست و سوم شهریور

رسیدم خانه ساعت حوالی نه بود، اتاق روشن را گرفتم دستم، فکر کنم دو سه صفحه خوانده و نخوانده، چشمانم تاریک شد و خوابیدم تا پنج صبح که به هوای استخر بیدار شدم. هیچ از شب نفهمیدم، شب هیچ شد. انگار کن که روز را به روز پیوند زده باشی و شب با تمام آن جذبۀ خواستنی‌اش از میان برخاسته باشد. بدون شب‌هایی از آن خودم، شب‌هایی که بشود با کلمات و تصاویر خلوت کرد، زندگی به طرز غریبی بی‌هوده است. خستگی روز به جانم می‌ماند، دو شب از پی هم است که همین‌طور خواب مرا برده و نصیبی از تاریکی و سکوت شبانگاهی نداشته‌ام. تنم خسته نیست، جانم اما ملول است. خودم را با خیال آخر هفته تسلا می‌دهم که می‌شود دوباره نشست و کمی خواند، کمی شنید، اندکی نوشت، دید، زندگی کرد.

No comments:

Post a Comment