از کلاس آمدم بیرون. به مدرس نرسیده، آسمان، توری از مه و خاک بر سرمان پهن کرد. عجیب بود همه چیز: دید کم، هوا سرخ، آدمها گیج... میدانی از آن فضاها بود که میشد رفت و درش گم شد. این وسوسۀ رفتن و گم شدن هم گریبان مرا رها نمیکند. انگار مدام سنگ میبندم به پای خودم تا برابر این تمایل به فرار لنگری شود. چرا نمیگریزم هیچوقت؟ چون میدانم که آخرش میخواهم از خودم فرار کنم و این ممکن نیست. هرجا که بروم خودم همراهم هست.
مه مثل فرصت است مجالت میدهد که موقتا نباشی، دیده نشوی، توقعی روی شانهات نباشد، جانت سبک باشد طوری که جرات کنی خودت باشی و من گاهی از خودم میترسم. مه همزمان مرا جذب میکند و میترساند. دیشب حیران آمدم خانه، گذاشتم هی بازپخش شود که دزدیده چون جان میروی... و سر به می گرم کردم تا مه بگذرد، تا بگذری.
No comments:
Post a Comment