با احوال خاکستری رفتم سر کلاس، بعد چند دقیقه ناگهان فهمیدم که روبراهم. که کلمات راهشان را به ذهنم باز میکنند، پر از انرژیم و کلاس را گرفتهام دستم. شب آمدم خانه، از خستگی نای حرف زدن هم نبود، آزاده گفت پدر خودت را درمیاوری، کم کن روزهایش را، گفتم ببینم این عصرها بهترین بخش زندگی منند، تو دقیقا داری به من پیشنهاد میکنی از رنگیترین قسمت زندگیم کم کنم تا برای قسمتهای ناخوشایندش رمق داشته باشم و این منطقی پشتش نیست. خندید گفت خری دیگه، خندیدم که خرم.
No comments:
Post a Comment