من این عکس ها رو دیدم حس خوبی داشتم...یاد خودم افتادم که با نور شمع کتاب میخوندم وقتی برق میرفت و مادرم که هی غصه شیشه عینکی رو میخورد که داشت ضخیم تر میشد.توضیحش برای غیر کتاب باز ها شاید سخت باشه :این رابطه خاصی که برقرار میکنیم ما اهل کتاب با صفحه های کاغذ،با شکل ظاهریشون با بو و عطرشون...کالوینو حق داشت که تو «شبی از شبهای زمستان مسافری» کتاب خوندن رو به معاشقه تشبیه کرده بود...عکس ها رو ببینید
اول اول اول
ReplyDeleteوای امیر اینو چطوری پیدا کردی... رسما خداست...
ReplyDeleteاین چراغ مطالعه ای که این خانمه داره خیلی باحاله... مخصوصا برای کتاب خوندن در بستر یا شبهایی که به لطف مهرورز خان برق نیست..
ReplyDeleteمن الان دارم فکر میکنم اگه این حضرات اون شعر مصطفی رحماندوست که میگه "من یار مهربانم دانا و خوش زبانم" رو توی کتاب دوم دبستان (؟؟؟) نمی ذاشتن اینقدر نرخ مطالعه در ایران پایین نبود و بچه هامون می تونستند به کتاب خوندن عشق بورزند... یادم میاد مجبور بودیم اون شعر رو حفظ کنیم و من برای همین ازش متنفر بودم... حکایت شبیه حکایت اذانهایی بود که وسط برنامه کوذک پخش میکردند و ما الان اینی شدیم که هستیم!
ReplyDeleteبعدشم امروز رفتم برای دوستی کتاب بخرم واسه خودم 2 تا کتاب خریدم. گرچه " رویاها" ی یونگ رو داشتم اما این یکی "تحلیل رویا" از یونگ رو هم خریدم. کافه پیانو هم که نخونده بودم و یه زمانی در جریان نوشتن و محدودیت های چاپش برای آقای فرهاد جعفری بودم اما نخریده بودمش...
ReplyDeleteراستی فکر کنم حسابی مهارت پیدا کردی در تعبیر خواب و ما بیش از همیشه مخلصیم و اینا
وااااااااااااااااااااااااای چقدر این عکسا قشنگ بودن امیر جان!
ReplyDeleteاون تشبیه هم واقعا قشنگه چون وقتی به چیزی که داری می خونی عمیقا عشق می ورزی می بینی که ساعتها می گذره و حتی به خوردن هم نیاز پیدا نکردی و چنین کاری فقط از معاشقه ساخته ست که عرفا گفتن: عشق لوتی ست سنگین.
چه عکس حسادت بر انگیزی...یه چراغ اینشکلی ندارم و چوب ماهی گیریو..."ممم عینک که دارم..اینم کتاااب"..همینا..با یه ساحل و احساسی امن..
ReplyDeleteهیییم پایینی منم داداش جان...
ReplyDeleteبابا کتاب خون....بابا چهره فرهنگی....((ما جماعت کتاب خون)) خیلی با این جملت حال کردم.
ReplyDeleteعجب عکسایی...
ReplyDeleteیاد تابستونایی افتادم که رسمن اجازه داشتیم از صب تا شب تو کتابخونه ی پدر ول بگردیم و واسه ی ناهار هم بزور بیرون میومدیم... و تموم امتحانایی که با یک کتاب دیگه زیر کتاب درسی و یکی دوتام زیر فرش و بالش ، بالاخره گذشت !
حالا اون کرم کتابخونیه به مرض کتاب خریدن مبدل شده...کتابهای نخونده یی که روی میز تلنبار میشن و باز وقتی از دم کتابفروشی رد میشم یکی دوتا کتاب رو شاخشه..به امید اینکه یه روز سر فرصت همهشونو بخونم...فرصت!
ReplyDeleteخوب برم عکس ببينم
ReplyDeleteچه حس لطيفي داشت
ReplyDeleteسلام..فقط یه بار زیر نور شمع درس خوندم..اونم شب یکی از امتحانهای سخت دانشگاه و به عبارتی سخت ترین بود که برق ها رفت..شانس نداشتیم که! داشت اشکم در میومد!!...به امید فردای روشن برای من٬ تو و تمام مردم دنیا
ReplyDelete