Thursday, August 17, 2006

چقدر از خود بی نقابم ميترسم

پيش نوشت:اگر همه چيز روال طبيعيش را طی ميکرد اين پست بايد مملو ميشد از کلمات رکيک وچون بدلايل امنيتی اين طور نشده از تمام خوانندگان محترم استدعا دارم در تمام لحظات خواندن اين چند خط ابلهانه به فاصله هر ده ثانيه چند واژه ابدار مستهجن را در ذهنشان تکرار کنند.اشاره به اسافل اعضا موجب مزيد امتنان نگارنده دچار خودسانسوريست.اجرکم عندالله!


دلم ميخواهد الان از شرکت بزنم بيرون و بروم هاشمی و بعد شهر کتاب و تا خرخره کتاب بخرم.حالا به درک اسفل السافلين که هشت جلد کتاب آکبند نخوانده در کتابخانه دارم...دلم ميخواهد بعد از کتاب فروشی بروم پيش اين فيلمي عزيز کنار سينما استقلال و دی وی دی دانه ای ۱۵۰۰ تومانی ازش بخرم حالا به من چه که هفت فيلم ناديده دارم و ...


تکه دردناک انتهای داستان اين است که خودم کاملا اگاهانه ميدانم اينها همه باج هايی هستند که دارم به روح خودم ميدهم که دست از سرم بردارد...که اين همه عذابم ندهد...که برای فقط چند ساعت ناقابل خوش باشد و گذارد من هم دلخوش باشم.مثل همان زرشک پلو با مرغی که برای شکمم سفارش ميدهم تا بتوانم قربان صدقه خودم بروم و بگويم:ببين بابايی قراره امشب خوش بگذره پس خفه شو لطفا!


ميدانم مشکل حادتر ازين حرفهاست و رفتارم مثل تلاش برای درمان سرطان با استامينوفن است وخوب ميدانم جايی در زندگيم چيزی گم شده و من لااقل ۱۱ سال است که دارم به شدت پی چيزی ميگردم که حتی خودم نميدانم چيست و اين گشتن بی هوده دارد خسته ام ميکند.زندگيم تبديل شده به يک معادله يک خطی دو مجهولی که هيچ رياضی دان گور به گور شده ای نميتواند حلش کند


پی نوشت:از نو برايت مينويسم ريرا،حال همه ما خوب است اما تو باور مکن!

34 comments:

  1. ظلمات مطلق نابينايی ... به قول شاملو ... و نادرکجايی و بی در زمانی...

    ReplyDelete
  2. هاشمي كجاست اونوقت؟!

    ReplyDelete
  3. اگه ميخوای بری شهر کتاب حافظ پيشنهاد ميکنم نری..خيلی ضد حال شده..تمام کتاب های سه چهار طبقه اش رو اورده طبقه اول...کتاب های بيچاره..

    ReplyDelete
  4. امير اين کلمه رواندايی درکامنت ات خيلی معنی داشت و بد جوری تو اعصابم داره راه می ره.اگه من بگم گه خوردم از اينکه ازت پرسيدم :<نظرت درباره قتل عام رواندا و از اينحرفا> می شه بس کنی .با توجه به کامنت و اس ام اسی که برات فرستاده بودم فکر می کردم قضيه اين قدر مهم نيست.ازت خيلی دلگيرم

    ReplyDelete
  5. اگه بارون بباره........................

    ReplyDelete
  6. فکر نمی کنم که از خود بی نقاب بشه ترسيد بلکه  بيشتر برایش نگرانی ... چرا که راه چاره ای برایش نیافته ای .

    ReplyDelete
  7. اشکال.......... یه چیزی                  یه جایی                 اشکال داره           یه جایی

    باید یه چیزی باشه که نیست............. میفهمی یه اشکال ...و من.....می ترسم!

    از روزی که باج دادن هم دیگه فايده ای نداره...

    ReplyDelete
  8. چند تا پست ازت عقب بودم، همه اش رو خوندم. اين حالتم قابل فهم است. خیلی وقت ها با بیت زیر به خودم دلداری میدادم. خیلی اثری نداره اما میگذارمش اینجا.

    چون سر آمد دوره ی ايام وصل

    بگذرد ايام هجران نيز هم

    به اميد روزهای خوشترت

    ReplyDelete
  9. من يه مجهول بيشتر ندارم ولی مشکلم اينجاس که معادله‌ای ندارم!

    ReplyDelete
  10. درود . گاهی آدم چيزهايی می خواهد که انجامش نمی دهد ....ولی با گفتن و نوشتن انگار دلش سبک می شود . مثل شما . به روز و بهروز باشيد . بدرود .

    ReplyDelete
  11. نميشه گول زد...ناجور عذابت ميده...توام بايد مواظب باشی خم نشی زير سنگينيش...همين...

    ReplyDelete
  12. به جون خودم هر چی واژه ی مستهجن و غير مستهجن و پايين و بالا و تو اين مايه ها بود تکرار کردم که قشنگ برم تو عمق پست . غرق نشم خوبه.... اميدوارم اين ۱۱ سال ٬ سال دوازدهم نداشته باشه امير جان جان جان !

    ReplyDelete
  13. دقت کردی من تازگي ها چقدر پر حرف شدم البته به قولی وراج

    ReplyDelete
  14. ردپای ايامAugust 18, 2006 at 1:30 PM

    شهرام اينجا بود ، ديروز و امروز ... بعضی ها قدمشون سبکه ، ..وما که هميشه شاد به ديدار دوستان . اتفاقا کلی راجع به اين ۱۱سال صحبت کرديم و خاطرات تلخ وشيرينش رو مرور کرديم.. و من باز با يقين به تو به خودم و متهمين هم رديفمون حق دادم .... يقينا حق دادم ... چرا که مطمئنم ... بگذريم اينجا جاش نيست! ولی من کماکان يه نموره اميدوارم و.... اميدوارم ! چاکريم !

    ReplyDelete
  15. خود بی نقاب... فکر نکنم اونقدر ها هم ترسناک باشه.. لااقل برای خود آدم

    ReplyDelete
  16. گشتيم نبود...نگرد نيست.  ما از خود بی نقابمون نمی ترسيم...از اينکه ديگران ما رو بدون نقاب و با خصوصيات خودمون ببينن و خوششون نياد می ترسيم.البته اين نظر منه.چون فکر ميکنم حداقل خودمون دوست داريم بی نقاب زندگی کنيم و خود واقعی مون رو بيشتر دوست داريم... ادامه بده که ما هم داريم با يه سری حرف و عمل های يوميه خودمون را خفه ميکنيم و سعی ميکنيم به حقايق کمتر فکر کنيم

    ReplyDelete
  17. امير جان خيلی به خودت فشار مياری ها. کاش دکمه ای بود که ميشد باهاش مغز رو چند ساعتی خاموش کرد

    ReplyDelete
  18. سلام. می دونی من الان چه حالی دارم؟ مريض سرطانی که می ترسه هر آن جوابش کنن. نوع سرطانش مهم نيست مهم اينه که منتظر باشی ببينی برات چه نسخه ای دارن می پيچن و تو اصلا توانايی تهيه اين داروها رو داری يانه! که بتونی بعدا بخوريشون. نمی دونم پزشک بنده می دونه معده من زخم داره و نمی تونم هر دارويی مصرف کنم!! و من هم در ادامه پی نوشت می نویسم: پناه بر دو رکعت عشق!!!!!

    ReplyDelete
  19. کاش لااقل اين حالت به ندرت اتفاق افتد.

    همين.

    ReplyDelete
  20. سلام. دوای دردت پيش منه.... يه سری به  بابات بزن

    ReplyDelete
  21. باج می دهم کتاب فيلم گالری و (... ) . آرام نمی شود اين ( ... ) . چيزی ديگر جايی ديگر و ...

    نبودم . مسافر نبودم . ناخوش هم نبودم . رنگ و تربانتين و نقش باج می داد م به اين روح ( ... )

    حال کن سانسور رو!

    ReplyDelete
  22. دمت گرم گلتن!اين پست کامنتش اينگونه بايد

    ReplyDelete
  23. ای تف تو روح اون کسی که ما رو ريد وسط اين دنيای گه گرفته سگ بشاشه به قبر ننش که وضعمون اين جوری شده،يه چوب نيم سوز اونم از سر نسوختش تو کونمون کردن که کسی هم خايه نمی کنه سر سوختش رو بگيره از کونمون بياره بيرون...ک ی ر م تو کون اين زندگی...

    ReplyDelete
  24. دمت گرم اميرخان. باجم باشه از ايناش. ما که با مازوخيسمش حال ميکنيم.

    راستی منم گاهی که نه بيشتر مواقع وقتی ميگی بانو بانو حسوديم ميشه به گفتن دو کلمه حرف عاشقانه. دلم تنگ ميشه واسه همه نوستالوژيها و خاطره ها. و چيزی که گاهی فکر ميکنم از دستش دادم. جسارت.

    ReplyDelete
  25. بابک افشار نوشته بود وبلاگ مثل دستگاه کنترل فشار خونه اما من انگار به اندازه کافی جدیش نگرفتم.

    ReplyDelete
  26. « ...

    اگر می خواهید از چیزی رها شوید

    ابتدا اجازه دهید شکوفا شود.

    ...

    این درک ظریفی از قانون هستی است.»

    لائو تزو - دائو د جینگ - پاره 36

    ReplyDelete
  27. امير آقااااا همه اين حرفها مثل عسل تلخه! تلخ!

    ReplyDelete
  28. گاه آرزو می کنم زورقی باشم برای تو تا بدان‌جا برمت که می‌خواهی. زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری، زورقی که هیچ‌گاه واژگون نشود به هر اندازه که ناآرام باشی یا متلاطم باشد دریایی که در آن می‌رانی.«بیکل»

    من الان همین حس رو دقیقا نسبت به تو دارم، با توجه به این که می‌دونم زورق من هم شکسته‌ست

    و هرچه دنبال اون چیز می‌گردم یافت نمی‌شود و هر دفعه بیشتر داغون می‌شم.

    می‌دونم الان مطرح کردنش درست نیست ولی احساس می‌‌کنم این واژه‌های آبدار جانانه رو که در این قسمت متذکر شدی، هر وقت میای و کامنت می‌ذاری برام تو ذهنت به من می‌دی و به نوشته‌هام، جون زاپاتا دلگیر نشو از من، فقط حسم رو بت گفتم، صادقانه، خواهشا کنترل کن این عصبانیتت رو نسبت به من بی‌گناه و صادقانه بگو که درست حس می‌کنم یا نه؟ ( این حرف خیلی وقته که می‌خواست منفجر شه، الان راحت‌ترم البته به همراه یه عالمه گدازه و دود!)

    ReplyDelete
  29. عوض کردن این روال کار سختی نیست، کافیه یک لگد بهش بزني! چموش تر از اين حرفاست که با قاقا لي لی آروم بگيره.

    ReplyDelete
  30. شراب تلخ ميخواهد، امير افکن بود زورش، که تا يکدم ... :)

    ReplyDelete
  31. داش عليرضا!اسراييل گفت حزب الله رو خلع سلاح ميکنم،اسيرام رو هم ازاد ميکنم،تا ليتانی هم ميرم جلو.جان امير يکدونه ازين حرفا انجام شد؟حالا برو ببين کی جام زهر رو نوشيده...

    ReplyDelete
  32. بازم خوبه...

    من سرطان رو با استراحت کامل می خوام درمون کنم ...اينقدر يکی ازت تعريف کرد ما هم شديم مخاطبت !!‌:)

    ReplyDelete
  33. ممنونم

    خيالم راحت شد

    ممنون بازم

    ReplyDelete
  34. من چيزی حدود ۷۰۰ جلد کتاب دارم که ۶۳۰ تاشو نخوندم . اگه چيزی خواستی ؛ خبرم کن .

    ReplyDelete