آدمها یک وقتهایی میترسانندم.نمیتوانی بفهمی کجای کارشان ریا است و کدام قسمت حرفهایشان فریب،کی دارند راست میگویند و کدام وقت دروغ،کجا دوستند و کجا دشمن...من غریزه قوی برای تشخیص خنجرهای پنهان شده میان دسته گلها ندارم.دلم هم از نارفیقی بد جور میگیرد...روزگار غریبیست!
من که ميگم آدما همه هيولان.کلی بايد زور بزنی اين هيولا رو بزنی کنار تا آدم تهش پيدا بشه.در مورد بعضيا که اصلا پيدا بشو نيست،تهشم همون هيولاست.
ReplyDeleteهزار حرف می خواستم بنويسم اما می شود هم هيچ نگفت...
ReplyDeleteاومدم از پسته بودن بگم . چيزی داشتم در موردش که می شد شادمون کنه . اما دل ت گرفته . بزرگترين کابوس من هم همون خنجر ميون دسته گل ه . چيزی که باعث ميشه کمتر باور کنم . جنگ داخلی دارم سر اين مطلب .
ReplyDeleteهرقدر هم توانايی تشخيص داشته باشی باز هم کم است...ميدونی امير...گاهی حس ميکنم..مبادا خودم بين يه عالمه دسته گل خنجری پنهان کرده باشم ... يا حتی بی خبر اين کار را کرده باشم...وقتی جايی باشی که ترس از نارفيق خوردن هميشه همراهت باشد به خودت هم شک ميکنی...به قول زویا زاکاریان:
ReplyDeleteمن از دشمن نمی ترسم که دشمن های و هو داره/تو ميدون جرات و جان نبرد از روبرو داره./از اون دوسته هراس من/ که مظلوم سر به تو داره/ به عشق و صلح بی تزوير تظاهر تا گلو داره...خراب نعره های شير نشد پای بست هيچ خونه/ من از موريانه ميترسم که بغضش سرد و پنهونه/ مگه اتيش اسکندر حريف بودن ما بود؟/ مگه کابوس تيموری دليل مرگ رويا بود... من از اعدام بی شمشير می ترسم/...
من ازاين دلم ميگيره کمرم شکسته ودرست وراست نميشه وبزرگترين ضربه های زندگی رو اينجوری خوردم به همه بدبين شدم واين بيشترمنو رنج ميده
ReplyDeleteموافقم...و من چقدر از اين دورويی ها بدم میياد...گاهی وقتها پيش خودم میگم کاش انسان موجودی اجتماعی نبود و نيازی به توی جمع بودن نداشت٬آنگاه نيازی به تعامل و تحمل دورويیها نداشت...
ReplyDeleteمتاسفم امیرجان که بگم / نسل تو در تظاهر و ریا و دروغ و گرد و خاک مذهب نمایی بزرگ شده / و تجربه ی تلخ این دیدارهای اخیر از وطن / به من گفته که از تمام شیرین زبانی ها و تعارف ها و مجامله ها و تعظیم و تکریم ها و وو / سخت بترسم / وحشت کنم / از این سیاه تر آن که / تمامی آنها که با همین زبان چرب و نرم متظاهرانه و پر ریا / بی دلیل و "به اقتضای طبیعت" سیلی به گوشم زدند / پیشم از "نارفیقی" و "جفای روزگار" و "دشنه از پشت" نالیدند! / عیب اینجاست که اگر کاره ای بودم / ساکن آن ولایت بودم و دستم به جایی بند بود / یا دست کم فکر می کردم یکی شان / فقط یکی شان برای دو دقیقه ی ناقابل به من نیاز داشت / این همه را می پذیرفتم / ولی نکته ی مثبتش این است که تصور نکنم هیچ کدامشان با من دشمنی داشتند ....
ReplyDeleteنمی دونم چی برای اين پستت بگم .....هم درسته هم ترسناک
ReplyDeleteهه !
ReplyDeleteحکم خنجری رو داره که سزار از اطرافيانش خورد .
مممم
ترس داره
آری روزگار خيلی وقت است که غريب مانده ... .
اين رو مرتبط با پست قبلی بخون!
ReplyDelete...امشب غمی هستم آزاد
اندوهی هستم پر شاخ وبرگ
از سوختن گر ميگيرم
و از گريه سر سبزم ميکند
حلبجه يار.
امشب يکی از خوابهايم تعبير مي شود.....
(شيرکو بيکس)
آخ آخ... نمیدونی چه حسيه درست وقتی که از يه خنجر (شايد البته کمی ملايمتر از خنجر) از يکی از همين نارفيقا داره میره تو پشتت اينو بخونی
ReplyDeleteیاد این (او با شمشير خويش میگويد: برای چه بر خاک ريختی خون کسانی را که از ياران من سياهکارتر نبودند؟ - و شمشير با او ميگويد: براي چه ياراني برگزيدي كه بيش از دشمنان تو با زشتي سوگند خورده بودند؟) افتادم
ياد همان ديدارهايی میافتم که سه تايی داشتيم با امير فضل آذر... هميشه به شوخی و خنده میگفتيم حتما از قبل چند تا کتاب سیصد ص بخوانیم و یک چند روزی توی آب نمک بخوابیم که جلوی امیر کم نیاوریم... همینجوری گفتم رفیق ربطش را خودت پیدا کن با اين روزگار غريب
ReplyDeleteخيلی غريب...
ReplyDeleteتو اگر می دانستی چه زخمی دارد خنجر از دست عزیزان خوردن از من خسته نمی پرسیدی آه ای مرد چرا تنهایی
ReplyDeleteياد شهر قصه افتادم که نقال می گه :..وگرنه خنجر دوست که تو تاريکی به پشت ات می شينه سنتی ديرينه ...رفاقت هايت مستدام باد
ReplyDeleteو به کی ميشه اعتماد داشت؟ حتی خدا؟!!!!!!!!!!!!!!
ReplyDeleteسلام امیر جان کم کم به دیدن این خنجر در دست همه عادت می کنی و دلت نمی گیره و غربت روزگار به چشمت آشنا می آد.متاسفانه.
ReplyDeleteمي دونم خيلي كامنت چيپيه! اما نميتونم اين جمله هزار بار تكراري رو ننويسم كه روزگار غريبيست نازنين...و ابليس پيروز مست سور عزاي مارا بر سفره نشسته است، خداي را در پستوي خانه نهان بايد كرد!
ReplyDeleteاين پست مصداق صادق؛ تلخ مثل عسل؛ شماست! ضمن اينکه ريا و فريب که يکيه معلومه خيلی عصبانی هستی که حتی نمی خوای صدق و صفا رو تو جملت جا بدی.
ReplyDeleteنه !کمی اعتماد کن درست خواهد شد.
پست صدام رو که خوندم نفهميدم چرا عرب رو هم کنار مگس و اينا نذاشتی؟ حالا صدام که ايرانی نبود!راستش من هم دلم خنک نشد انگار هيچی حال اين شوريده را بٍه نکند از داغی که صدام و رئاساش بر دلم نهادند که دزديدن بچه گيم بود
خيلی غم انگيز بود رفيق!
ReplyDeleteراستی آدرس وبلاگت چی بود؟ لطف ميکنی برام ادرست رو کامنت بزاری؟
امیر خان به سبیل مظفرالدین شاه من هیچ کامنتی ندیدم اشکال یا از آی اس پی و یا از سرورهای بلاگفاست خواستم برایتان کامنت بگذارم و بگویم که چه حیف کامنتتان نیست و من بی تقصیرم، اما پرشین نیز مثل همیشه مشغول ارتقا, سطح بود!!!
ReplyDeleteخاصه در اين بوم و بر!
ReplyDelete