شئامت تو چرادست از سر زندگی من بر نميدارد؟شده ای مثل طوق لعنت،هر جا که ميروم اول تو وارد ميشوی،انگار مقدر شده عليک هر سلامی را تو بدهی...ومن اين را نميخواهم حتی به قيمت نابودی.
زمانی فکر ميکردم اين علی اصغر چه آدم ضعيفی است که ميخواهد بگذارد ازين مملکت برود.فکر ميکردم آدم که نکشتيم، جدا شديم. ميمانيم و زندگی ميکنيم.حالا ميفهمم انگار کمی تا اندکی اشتباه کردم.
تازه دارم ميفهمم چه بر سرم آمده...
کاش کسی پيدا شود بيايد من را از بين اين گرداب لعنتی کلمات متعفن بيرون بکشد،دارم غرق ميشوم.
No comments:
Post a Comment