Tuesday, April 10, 2012

بعضی وقت‌ها باید گفت بمان

در مقطعی از زندگیم تجربهء دشواری داشتم: زیستن با زنی که دوستم نداشت. چند باری سعی کرد برود ، مانعش شدم و بعد ازپایان آن رابطه این «چند بار» مثل یک داغ ننگ ماند روی پیشانی‌ام. از آن فروپاشی، چیزی که تا همین چند وقت پیش هم، به خشمم میاورد یاداوری آن امتناع بود: حسرتم شد که چرا نگذاشتم همان بار اول برود، چرا تن دادم به تحقیری خودساخته و این باور دست به دست زخم کهن‌الگویی حیات من داد و ایمانی ساخت که زن زندگیت اگر خواست برود، بگذار برود. اصلن تو بگو با او بهشت داری، وقتی که گفت می‌خواهم بروم رهایش کن. به این باورم می‌نازیدم و حتی برایش توجیه ساخته بودم که گفتن «دیگر تمام شد» در رابطه مثل شلیک به قلب آدمی است، با آدم مرده هماغوش نمی‌شوی با آدم رفته عاشقی نمی‌کنی...ء
راه‌حل من خیلی شجاعانه و استوار به نظر می‌رسید اما واقعیتش کمی بعد که به آن نگاه کردم دیدم پی ساختمانش نه از قدرت که پر ز ترس است. ترسیده‌ام و هراسم را پشت نقاب من قدرتمند آمادهء جدایی پنهان کرده‌ام. حالا می‌دانم وقتهایی در زندگی هست که باید بگذاری آدمت برود، اوقاتی هم که باید بجنگی تا بماند و خدا خودش رحم کند به دلی که جای این دو را با هم اشتباه بگیرد. تاوان این خطا در هر دو حالش حسرت است، حسرتی که یک وقت‌هایی می بینی دایمی‌ترین همراهت شده...از همهء این تجربه‌ها اکنون آموخته‌ام گاهی باید دل بدهی به گفتهء علی مصفا در فیلم چیزهایی هست که نمی‌دانی :« رهاش کن رییس» و بعضی وقت‌ها هم باید پای دلت بایستی و مثل مرد تنهای فیلم شب‌های روشن یاداوری کنی« عشق آدمو سبک می‌کنه اما سبک نمی‌کنه». برابر این نسبیت، هر مطلقی به گمانم مطلقن غلط است

No comments:

Post a Comment