دو شب پیش بود که داشتم با خودم فکر میکردم حاضرم چه بهایی بدهم تا فقط یک بار، یکبار دیگر بنشینم رویرویت و برایت حرف بزنم، مثلا بگویم این روزها به تمامی قسمت شدهام میان تو و او. هر کدامتان انگار یک سوی جان من ایستادید اما در دورترین فاصله، در قلبم به هم میرسید. با تو به مرگ متصلم، به نیستی، به دل بریدن، به رفتن. با او اما همآغوش زندگیم. مرا با خواستن، شوق، آرزو و هوس است که مرتبط نگه میدارد. اروس و تاناتوسید در ذهن من، غریزۀ زندگی، غریزۀ مرگ و بعد مدام با هم جا عوض میکنید. گاهی تو غایبی و من برای او از تو میگویم- مثل همین چند شب پیش که دادم داستانم را خواند- گاهی هم او غایب است و من برای تو از او حرف میزنم- مثل همان روز سرد آذر ماه، کنار مزارت.
تو به تمامی در زندگی من بودهای و اکنون نیستی، او در زندگی من نبوده و اکنون به تمامی هست. هست؟ میخواهم که باشد. این را تو خوب میدانی، بهتر و بیشتر از هر کسی. بعد میدانی گاهی احتمال نبودنش که میچربد بر حضور، من به تمامی گرفتار نیستی میشوم. انگار کن که آن احتمال ضعیفِ بودنش، شبیه رشتهای است که مرا از این هزارتو بیرون میبرد، هزارتویی که در مرکزش مرگ نشسته: به سان گرگی خونخواره، گرگی که تو را دریده...
گاهی با خودم فکر میکنم شاید یک روزی در همین نزدیکی، دستم را اگر که گرفت، دستش را بردارم، بیاورمش آنجا، نزدیک تو، بالای مزارت و برایت بگویم ببین ما اینجاییم. و آن خیالِ «ما» این روزها جانِ جهان من است، شبیه او که جان است و جهان است. نگران نباش، دست بردار از جویدن سبیل، توهمی دربارهاش ندارم. از یاد نبردهام که تا کنون بابت این داستان تا چه حد به من رنج چشانده، نادیده نمیگیرم که اگر آمد و ماند، تا چه حد قابلیت آن را دارد تا به دردم بنشاند. من همۀ اینها را میدانم، کور شدنی در کار نیست، چشمهایم میبیند و به رغم این همه، هنوز و همچنان جوری دوستش دارم که یگانه است و هیچ کم ندارد. حالاست که باید میبودی برادر تا برایت میگفتم این جا که ایستادهام وادی حیرت است و من تا کنون در تمام عمرم اینطور حیران نبودهام.
گذشته از همۀ اینها، دلم آنقدر برایت تنگ شده که هر اشارۀ بیربطی به تو، اشک را سرریز میکند. این را که دیگر خودت میدانی نه؟ هیچوقت در تمام آن ایام، این همه دور نبودهای و اینهمه نزدیک رفیق من.
No comments:
Post a Comment