زمان چه نسبیت عجیبی پیدا میکند گاهی. همین هفتۀ پیش بود که پشت چراغ قرمز پیادهاش کردم تا بدود و به قرارش برسد اما به گمانم عمری گذشته از آن لحظه. تماشایش کردم که ماشین را دور زد، به سمت پیادهرو رفت و دور شد. تماشا کردنش دلم را مچاله کرد، نه چون برنگشت و دست تکان نداد، نه. به خاطر اینکه به وضوح میدیدم شانههایش چه سنگین است، منقبض و گرفته. هر که نداند تو خوب میدانی که آدم گاهی چه بیش از شرایط معمول، احتیاج به سبکبالی دارد، به حس رها بودن، به بیلنگر شدن و چه تلخروزگاری میشود وقتی که محتاجی به سبکی تا بتوانی جلوتر از خودت بدوی، ناگهان هزار وزنۀ مریی و نامریی، زمینگیر و سنگینت کند. میدیدم که نمیتوانست بدود، میدانستم که دلش این دویدن را میخواهد، میدیدم که مستاصل است و هیچکاری از دستم بر نمیامد.
برای تو هم هیچ کاری از دستم برنیامد. آخر هنرم شد این که آدمهایت را آرام کنم تا کمتر درد بکشند، تازه همین هم بیشتر گمانم توهم خودم است که ماله بکشم روی بیهودگیِ بودنم. روزگار قابلیت عجیبی دارد تا از هر کسی مالهکش حرفهای بسازد. روزی ناگهان چشم باز میکنی و میبینی بام تا شام مشغول مالهکشیدنی؛ ماله روی نرسیدن، نداشتن، نشدن، نخواستن. او اما به رغم شانههای سنگینش، آن سوی توانایی توجیهگریِ من ایستاده. یعنی بودنش، نبودنش، رنجش، شادیش، سبکی و سنگینیِِ جانش؛ امانم نمیدهند که چشمانم را ببندم و با سفسطه یا به واسطۀ ور رفتن با کلمات و مفاهیم، از کنارش بگذرم. او چه در حضور و چه در غیاب، چشمانم را باز نگه میدارد و وادارم میکند که ببینم: او را، خویش را و جهان را. میبینی؟ بخواهم هم نمیتوانم از روی رنجکشیدنش بپرم یا آن سنگینی شانههایش را نبینم.
بگذریم... امروز فیلمی از مزارت دیدم، باران بیامان بر تو میبارید و صدای محزون زنی هم همراه این تصویر بود. برگهای درختِ بالای سرت خیس شده بود، آب قطره قطره روی سنگ مزارت میچکید و تو گمانم خوشحال بودی، خوبیش شاید این است که آنجا که تویی دیگر زمان نیست تا با نسبیتش، اندوهِ قلبِ آدمی را کشسان کند و بیپایان. تو جایی بیرون از زمان ایستادهای و لابد ما را تماشا میکنی که کمکم کُند و فرسوده میشویم تا جایی که حتما روزی به سبکیِ حیرتانگیز جانِ تو، غبطه خواهیم خورد.
No comments:
Post a Comment