خستهام. این کلمه تا اخر متن میتواند از پی هم تکرار شود. کاغذها را سیاه کند. شبیه همان سکانس لعنتی فیلم شاینینگ که طرف فقط تایپ میکرد حوصلهاش سر رفته... خب هر چه هم سعی کنم توضیح بدهم آن سکانس چقدر مهیب بود بیفایده است، دقیقا به همان اندازه به گمانم بیهوده است که بکوشم شفاف کنم با خستهام دارم به چه حجمی از فرسودگی اشاره میکنم.
کلمه گم میکنم این روزها. بی کلمه شدن مرا میترساند. نگرانم. اینها را هم لطفا به آن خستگی اضافه کن. همانطور که میبینی تمام بهانههای خراب کردن، فرار کردن، زیر همه چیز زدن؛ در من مهیا است. گاهی از خودم میپرسم این همۀ عمر که در حسرت آن گریز بودی، نمیارزد که یکبار هم شده تجربهاش کنی؟
بگذاری همه چیز را و بروی، بروی جایی که در آن هیچ باشی و هیچ بودن یعنی همه چیز بودن، همه چیز شدن... مگر نه؟
No comments:
Post a Comment