Tuesday, November 28, 2017

نامۀ هفدهم

فقط می‌شد برای تو گفت که چقدر خسته‌ام، چقدر تنها خسته‌ام. نشستم کنار مزارت و حرف زدیم. آن موقع هنوز نمیدانستم قرار است چه همه چیز سخت‌تر شود، گمانم باید دوباره شال و کلاه کنم بیایم سنندج، برایت اوضاع را بگویم، بشنوی و از آن نگاه‌های خاص خودت خرجم کنی که پر بود از اشک و بغض، از آن نگاه‌هایی که وقتی آدم‌های عزیزت جایی گرفتار می‌شدند و تو کاری از دستت برنمی‌آمد مهمان چشمانت می‌شد.
خلاصه که برادر اسم این یک سال و اندی که گذشت را می‌شود با خیال آسوده گذاشت ایام از دست دادن، همین‌طور مدام به روزگار باختم. تو را، دلم را، بسیاری چیزها که این سالها به جان کندن جمع کرده بودم، اعتبارم نزد خودم... فهرستش لعنتی مثل صابون همین‌طور کف می‌کند و زیاد می‌شود. کف کرده و زیاد شده، کف بر دهان آورده‌ و خسته شده‌ام.
ف را که یادت هست، امروز برداشت برایم بی‌مقدمه و بی‌جهت نوشت:« تو رو خدا خسته نشو». برایش از همین جوابهای جفنگی نوشتم که این مواقع به آدمهایم تحویل می‌دهم. خستگی و فرسودگی را اگر که می‌شد توضیح داد دیگر اسم و رسم‌شان این نبود. یادت هست آن چهل و چند شب را یک به یک به مستی گذراندیم، جوری که بعدها به شوخی می‌گفتی اگر مونت‌کارلو هم رفته بودیم خرجمان انقدر نمی‌شد؟ حال و احوال کمتر و بیشتر همین است. وقتی می‌رسی به جایی که دیگر نه در هوشیاری قرار هست و نه در مستی فراموشی، یعنی حسابت با کرام‌الکاتبین است.
دیشب داشتم تذکره می‌خواندم رسیدم به روایت عطار، به آن درویشی که آمد جلوی مغازه‌اش و سر روی کفش‌هاش گذاشت و رفت. حسودی کردم از اینکه خواست بمیرد و مرد بی هیچ حرف و حدیث و داستانی. می‌دانم که چرت می‌گویم، دم من بیشتر از این حرفها گره خورده به زندگی، خسته‌ام لابد که این‌ها را می‌گویم، خسته‌ام خیلی برادر. 

2 comments:

  1. من دوباره اومدم به اینجا سر بزنم. این بار کارتن‌خوابم. گم‌گشته‌تر از همیشه.
    ناله مرغ سحر

    ReplyDelete
  2. اون وقت تاريكِ صبح... خواب از چشمها رفته... دل چقدر بايد تنگ باشه كه چشم ياري كنه برا نوشتن!؟

    ReplyDelete