وارد که شدم سرچرخاندم همان سمتی که عکس او بود، عادت داشتم به تصویرش سلام کنم، قاب عکس سرجایش نبود. چند لحظه خشکم زد. شبیه حامد شب یلدا که آنطور مویه میکرد: یعنی بیخبر؟ بقیهاش را نفهمیدم که دیگر چطور گذراندم. فقط به یادم مانده که برای دخترک گفتم او را با خودت نبر، بگذار هر چه که هست همین جا در ایران بماند، بدون یادگاری از او برو، هر آنچه از مهر در قلبت هست و هر آنچه که از زخم بر جانت مانده، برای یک عمر کافی است؛ بگذار که بقیهاش هر چه که هست بماند همین جا.
نگفتم که بگذار بماند برای من، برای من که تا همیشه سایهنشین نبودن او هستم. گفتم برو، باید که رها شوی از او، رها شوی از ما. نگفتم که ببخش ما را: او را برای رفتن، من را برای کم بودن. گفتم جوانی و تمام زندگیت هنوز پیش روی توست، برو زندگی کن، یقین دارم که او هم همین را میخواست. نگفتم اگر تو بروی، در این خانه بسته میشود و دیگر مجالش نیست که گهگاهی بیایم، دست بگذارم بر جای تنش روی زمین. گفتم سفرت سلامت.
هر بار که میخوام بیام اینجا از خودم میپرسم که آیا هنوز نوشتهای اینجا هست؟ و هنوز بعد از 14 سال هنوز وبلاگ تلخ مثل عسل به روز میشه.
ReplyDeleteمن دو بار بازداشت شدم، یه رابطه هشت ساله رو از سر گذروندم، از ایران رفتم، کارتنخواب شدم و هنوز تو اینجایی. کاش هر سالی یه بار که میام اینجا باشی.
نالهی مرغ سحر