Friday, July 29, 2005

سينه مالامال درد است ای دريغا مرهمی

سلام! آمده بودم بنويسم از حظ وافر ديدن بليد رانر وگفتن از آرزوهای ادمی ولی شرايط گنجی امانم نداد.الان ۳ هفته است که مدام با خودم تکرار ميکنم وارد بازی بزرگان نشو،شر درست نکن،در همين راستا مانيفست عدم دخالت در سياست صادر ميکنم و...اما ديگر نميشود.يک مرد دارد از دست ميرود و من با سکوتم آب به اسياب شريرترين جلاد ادم خوار سلطان فقيه ميريزم:  سعيد مرتضوی که روی صوفيان ادم خوار صفوی و جلادان ازادی در باغشاه قجری را سفيد کرده.ديگر تاب سکوت ندارم.چند ساعتی هست که مدام دارم راه ميروم و از خودم میپرسم چه بايد کرد؟


۱-گنجی بيهوش شده و احتمال هر فاجعه ای هست،بايد کاری کرد. رژيم خود را برای کشتن گنجی و پرداخت هزينه های احتماليش از جيب ملت ايران اماده کرده،تقريبا ميدانم آچمز شده ايم و هيچ راه حلی نداريم تمام تلاش های بين المللی و داخلی به بن بست رسيده است و...


۲-به نظرم گنجی کاملا آگاهانه ،عين القضات وار مرگ و شهادت از خدا خواسته است...روی پايان اعتصاب غذا از طرف گنجی هيچ حسابی نميتوان کرد


۳-مردم به خيابان ها نمی آيند،بخش عمده ای از اصلاح طلبان هم با حرف های گنجی مخالفند و هم به نظر ميرسد بدشان نمی آيد مرگ گنجی را به گردن جناح راست انداخته اعتبار از دست رفته خود را باز يابند.شاهد اين حرفم مرور اعتراضات دانشگاه ها در مورد دکتر هاشم اغاجری و سکوت همين دانشگاه ها در مورد اکبرگنجی ست.تنها حربه ای که ميشد به ان اميدوار بود با تعطيلی دانشگاه ها وسکوت مزورانه جبهه اصلاحات بر باد رفته است.


۴-من شخصا معتقدم اگر خدای ناکرده اکبر گنجی را از دست بدهيم بايد فاتحه اصلاحات را در اين مملکت خواند.من لااقل حاضر نيستم از آن پس برگه مشروعيت سلطان فقيه را به هر نحو از انحا امضا کنم و لازم است همين جا بگويم در صورت بروز هر فاجعه ای من سيد محمد خاتمی را به اندازه سيد علی خامنه ای مقصر ميدانم! 


۵-شايد اخرين راه حل باقی مانده را بتوان در اعتصاب غذای همزمان با اکبر گنجی در دانشگاه های سراسر کشور دانست.دفتر تحکيم وحدت به جای انجام تحرکات خيابانی که بهانه به رژيم برای سرکوب و خشونت ميدهد ميتواند با سازمان دهی چنين اعتصاب غذايی در سراسرايران فشار اجتماعی مضاعفی را بر نظام وارد کندو با انجام گردهمايی و سخن رانی در داخل دانشگاه ها ضمن حساس کردن جامعه  بهانه ای برای خشونت به ميليشيای حزب الله ندهد


۶-من از امروز شريک درد شير اهن کوه مردی ميشوم که به تعبير دکتر مهاجراني«...گوزن عاشقی دیوار محال را با سرشکافت و رخنه ای در دیوار قساوت و ستم ایجاد کرد از آن رخنه ما شاهد شعله ای از روشنائی هستیم. گنجی چه بماند و یا برود. قطره قطره آب شود و بسوزد و تمام شود و با به میان ما برگردد همچنان ماندگار خواهد بود»


۷-بارالها! سلطان اول فقيه در چنين ماهی به سال۶۷ جان هزاران نفر از فرهيخته ترين فرزندان اين مملکت را در اعدام های دسته جمعی ستاند و اکنون سلطان دوم فقيه ۱۷ سال بعد طمع در جان شريف ترين فرزند اين مرز و بوم کرده است.خدايا!ما را بيش از اين دشمن شاد و ذليل مخواه.پروردگارا! از بندگانت قطع اميد کرده ام و رهايی آرش زمانه ام را از تو ميخواهم!


 


 


 

Wednesday, July 27, 2005

روز مادر و روز زن مبارک

سلام!قصد نوشتن نداشتم،واقعيتش اين روزا احساس ميکنم آمادگی نوشتن رو ندارم.وقتی آمادگی نوشتن ندارم يعنی اوضاع به قول اميراحمد ،روال نيست.وقتی اوضاع روال نيست يعنی...


اما امروز ،روز زن و روز مادره.دلم نيومد بدون نوشتن در مورد امروز از کنارش بگذرم.من بی اغراق هويتم رو به مادرم مديونم.تو خانواده من ،پدرم صبح علی الطلوع از خونه ميزد بيرون و شب دير وقت ميومد.تلاش معاش چندان رمقی براش نميذاشت که بدونه ما کلاس چندميم،مشکلاتمون چيه،دلتنگيهامون،سرگرميهامون و...!اما از اقبال بلندی که من داشتم مادری نصيبم شد که هم برام مادر بود به غايت تصور و هم پدر،دوست، غمخوار!هنوز که هنوزه نبض مادرم با خوشی و ناخوشی ما ميزنه.هنوز خواسته هاش خواسته های ماست.من تو زندگيم ادمی رو نديدم که اين همه بی توقع خودش رو،جوونيش رو و زندگيش رو وقف زندگی بچه هاش کرده باشه،تا اونجا که حتی آرزوهاش ارزوهای ما سه تا بچه باشه.بعضی وقتا چنان خودمو بهش مديون ميبينم و چنان در برابر بزرگی روحش شرمنده ميشم که تو خودم ميمونم چطور بايد اين همه مهر بی دريغ و بی شرط رو جبران کرد.مادرکم اين روزها دلش خوش نيست.دل منم پا به پاش داره غصه ميخوره.دلم ميخواد براش خيلی کارها ميکردم ولی...

Sunday, July 24, 2005

من با بطالت اجدادم بيعت نميکنم!

سلام!عشق عشق می آفريند/عشق زندگی ميبخشد/زندگی رنج به همراه دارد/رنج دلشوره می آفريند/دلشوره جرات ميبخشد/جرات اعتماد به همراه دارد/اعتماد اميد می آفريند/اميد زندگی ميبخشد/زندگی عشق می افريند/عشق عشق می آفريند.


۱-خواهرکم! يادته برام اول« سکوت سرشار از ناگفته هاست» چی نوشتي؟ بايد ۶ سال طول ميکشيد تا من ياد بگيرم اين مجموعه شعر رو اونطور که بايد درک کنم.۶ سال تلخ و شيرين ،۶ سال سخت.همزادترين همنفسم !دلم به اندازه تمام شور نهفته در سکوت سرشار از ناگفته هاست برای تو تنگ شده.


۲-دل ناماندگار بی قرارم،طاقت بغض تو صدای يه چند نفری رو نداره.ميشکنه،خرد ميشه،خون ميشه.حاضرم همه رنج دنيا مال من باشه ولی...خوب ميدونم که نميشه.ما هرکدوم صليب درد خودمون رو بالای جلجتای  زندگی ميبريم!اما لااقل ميشه براشونکوه شد و ماند! کوه ميشم و ميمونم.باش و ببين!


۳-تو اين ميونه که روزگار ابر به سراغ قلبم ميفرسته اين سرماخوردگی و گلودردم شده قوز بالاقوز!هميشه وقتی تو تابستون سرما ميخورم،افسرده ميشم ولی امروز غروب در راستای تز«کوه بايد شد و ماند»برای خودم چايی دم کردم و دارم با قوه تلقين به خودم ميگم اين ليوان چايی يه ليوان بزرگ پر از يخ ماشعير جگواره با طعم سيب!


پی نوشت: تمام جمله هايی که با فونت ايتاليک نوشته شدن مال خودم نيستن.عنوان و مابقی ايتاليک ها ازشادروان حميد مصدق به عاريت گرفته شدن و شعر ابتدايی هم مال مارگوت بيکل به ترجمه شاملو بزرگه!

Saturday, July 23, 2005

عنوان ندارد

سلام! زينب بانو! تولدت مبارک.اميدوارم صد و بيست سالگيت رو خودم تو همين وبلاگ تبريک بگم!شاد زی مهر افزای!


۱-محمدم!چرا اين طوری اخه برادر؟مرد حسابی تو که منو نصف عمر کردی،يادته روزای بد منو،چقدر همراه بودی،چقدر دلداری ميدادی،چقدر کمک ميکردی...حالا مرد !اين رسمش نيست ،رفيق بزرگ کردی برای همين روزا ديگه.يه خبری بهم بده از خودت.نگرانتم و چشم انتظار.من مطمئنم که مساله هر چی که باشه حل ميشه.هر کاری که از دستم بر بياد در خدمتم!


۲-سالروز غروب بامداد شعر ايران بود.دلتنگم!شاملو شايد بزرگترين تفاوتش با ساير شعرای ما اين بود که تک تک واژه هاش زنده بودند،چه وقتی از عشق ميگفت و از آيدا و چه وقتی از مرگ ميگفت و از مرتضی!شاملو در باره زندگی شعر نميگفت،زندگی رو شعر ميکرد و به دنيا هديه ميداد.روحش شاد!


 

Wednesday, July 20, 2005

اعترافات بزرگترين مارماهی دنيا که زندگی را عاشقانه دوست دارد

سلام! مهدی عزيزم،پستی نوشته در مذمت من و مايی که به نظرش انچنان که بايد در راه هدفی که مهدی فکر ميکنه بايد سر و جان فدايش کرد از خودمون مايه نميذاريم.مهدی نوشته:«..نرفتيم رأی بديم تا با فشار اجتماعی رأی‌مون باعث بالا رفتن هزينه‌ی شکنجه و مرگ بشيم...ما شطرنج‌بازهای لطيفيم و اين کارها خشونت‌زاست... می‌بينيم که هزينه‌ی جان آدمی (و نه حتا آزادی اون) چقدر کمه و از مزد گورکن هم کمتر ولی با تمام ادعامون٬ می‌ريم توی وبلاگهامون از گل و بلبل و عشقهای گذشته و حال و آينده‌مون می‌نويسيم...اين رو سر همه‌مون فرياد می‌زنم که: به مار ماهی مانی نه اين تمام و نه آن/ منافقی چه کنی؟ مار باش يا ماهي»


من به دلايلی اين نوشته رو به خودم گرفتم-لااقل برای تعبيرشطرنج باز لطيف.من تو تجمع جلوی دانشگاه تهران شرکت نکردم،من به بيمارستان ميلاد نرفتم و من بازهم در حرکت هايی از اين دست شرکت نميکنم.شايد امير ۶ سال پيش اين کارها رو ميکرد ولی الان نميکنه به اين چند دليل:


۱-من اصلا جنبه اين رو ندارم که يکی با باتوم به سرم بزنه،يا به خاطر يه مساله از اين دست برم اوين،يا يه بازجوی روانی مجبورم کنه اعتراف کنم با کاندوليزا رايس ارتباط نا مشروع داشتم ،سرم رو تو کاسه توالت فرو کنند و...


۲-من و ما مهدی جان ظرفيت محدودی برای هزينه دادن داريم.اعتراف ميکنم سقف هزينه ای که من حاضرم بدم همين قدره که ميبينی.اگرم يه روز به خاطر اين نوشته ها تشريف بردم اوين،سه سوت غلط نامه مينويسم ميزنم بيرون.مگر اين که کار با غلط نامه حل نشه.الان فکر ميکنم برای بيرون اومدن حاضر نيستم ادم فروشی کنم ولی از اون جا کسی خبر نداره...


۳-مهدی جان!من آزادی،دموکراسی،حقوق بشرو... رو برای زندگی ميخوام نه زندگی رو برای آزادی و دموکراسی.تا وقتی بتونم مفری برای زندگی پيدا کنم حاضر نيستم چشم تو چشم مرگ و حبس بايستم.برای همينه که مخالف دگرگونی های تند و سريعم.من ترجيح ميدم ما کم هزينه بديم و راه ده ساله رو پنجاه ساله بريم ولی در حينش بتونيم زندگی کنيم.


۴-من عاشق بارونم،عاشق عشق و دوست داشتن،عاشق خنديدن خندوندن،عاشق بودن با کسايی که دوستشون دارم،من شيفته زندگيم مهدی با همه سختی ها و بديهاش.نميخوام هم همين قدر فضای محدود رو هم که دارم از دست بدم


۵-و در نهايت مهدی جان به قول نبوي«زندگی اپوزيسيون ديکتاتوريه»من مطمئنم اين نسلی که داره وبلاگ مينويسه،حالا به قول تو از عشق گذشته و ايندش،تو اينده ای نه چندان دور دست به کاری بزرگ ميزنه.صبر کن باش و ببيين . تا اون روز بذار زندگی کنيم مهدی!من،ما و نسل سوخته من ،شهادت طلبای انتحاری راه آزادی نيستيم،عاشقان شيفته زندگی آزاديم.ما رو به خاطر دوست داشتن زندگی شماتت نکن!


پی نوشت: من همچنان ارادتمند تام و تمام مهدی عزيزم و اين بحث ها يه ذره از ارادت من به اين کاکوی عزيز کم نميکنه!

Monday, July 18, 2005

ماندالا

...محو ميشوم...جهان ناگهان به رقص در می آيد...کائنات مترنم، سر فرود می آورد...امواج انرژی زمان و زمين را می پيمايندو به من باز ميگردند...تمام هستی چشم ميشود...و از جهان فقط، انا الحقی دلنواز بر جای ميماند...نفست حق مولانا...«يک دست جام باده و يک دست زلف يار/رقصی چنين ميانه ميدانم آرزوست»


پی نوشت۱: رقصيدن را هميشه خيلی دوست داشته ام.وجد سماع،از لذت هايی است که تولد را برايم با ارزش ميکند!


پی نوشت ۲:اميدوارم حضور اکبر گنجی در بيمارستان ميلاد، مقدمه آزادی هميشگيش باشد.


پی نوشت ۳: جوجه های نوشی هم برگشتند.فارغ از همه ادعاها،از شادی نوشی  خوشحالم 


پی نوشت۴: ماندالا نام يکی از اشکال مقدس بودايی،نام رقصی عرفانی در همين مکتب و همچنين نام البوم موسيقی از کيتاروست که من با اين اخری بسی خاطره ها دارم.يادت که هست مهندس؟

Saturday, July 16, 2005

يادم باشد زندگی کنم

سلام! پيش از انکه واپسين نفس را برآرم/پيش از انکه پرده برافتد/پيش از پرپرشدن اخرين گل/برآنم که زندگی کنم/برآنم که عشق بورزم/برآنم که باشم!(مارگوت بيکل)


۱-«وقتی خواننده ای ترانه زيبايی رو به زبانی که تو نميفهمی،ميخونه بسيار لذت بخشه.چون ميشه جای لغتهای متن اون ترانه هر واژه ای که خودت دلت ميخواد رو جايگزين کني»نميدونم اين جمله ها رو کجا شنيدم يا خوندم فقط ميدونم هر وقت رومانزای بوچلی رو ميشنوم و مهمان صدای مخملی بوچلی ميشم اين کار تبديل به بزرگترين لذت اون آن ميشه.


۲-صحنه ای تو فيلم اژانس شيشه ای هست،حدودا اواخر فيلم،که فاطمه همسر حاج کاظم براش چفيه و پلاکش رو ميفرسته-يعنی اينکه تصميمت رو ميفهمم،بهش احترام ميذارم و حمايتت ميکنم-من هميشه اين صحنه رو که ميبينم حسرت توی رگهام يورتمه ميره.مردی که همچين يقينی از سمت همراه عاطفی زندگيش دريافت ميکنه به نظرم اگه دنيا را جابجا نکنه از بی خاصيتيشه.حالا اين روزا که همه دارن سعی ميکنند لباس يک قهرمان رو به تن اکبر گنجی کنند و خودش هم داره تو جلد آرش کمانگير ميره،نميدونم چرا همش فکر ميکنم نقش خانم شفيعی،همسر اکبر گنجی تو اين پايمردی شوهرش مغفول مونده.اين زن تو تمام اين سالها بار زندگی رو به دوش کشيده،تو راهرو دادگاه منتظر حکم عزيزش بوده،آواره اوين شده،کتک خورده،توهين شنيده و...همين طور پا بر جا مونده.از نظر من اگر اين پابرجايی خانم شفيعی نبود اون سرکشی ها و مقاومت های اکبر گنجی هم هيچ وقت انقدر مستدام نميشد.به احترام همت و جوهرش تمام قد ميايستم و تعظيم ميکنم!


پينوشت: ...يادم باشد من از مشکلاتم، بزرگترم.يادم باشد مهرورزی را تبديل به قفس نکنم،يادم باشد زندگی يعنی لحظه اکنون!