Thursday, June 16, 2016

نورِ نار

آن لحظه‌ای که میایستی و می‌گویی من تسلیم نمی‌شوم؛ آنِ مبارکی است. بعد این هر آن‌چه برای بقا کنی، مقابل این اصل مبارک، فرع است. چه خم شوی مقابل تندباد، چه چمباتمه بزنی مقابل بوران، چه مشت حواله کنی به توفان؛ فرقی نمی‌کند وقتی هدفت سرپا ماندن باشد و رها نکردن اصل زندگی. از تسلیم نشدن که می‌نویسم منظورم شکست نخوردن نیست. نمی‌شود که همیشه پیروز بود. توگویی اصلا تلخی شکست مقابل شیرینی پیروزی، مانند دم و بازدم حیاتند و آن یکی بدون این دیگری، بی معنی است. تسلیم نشدن یعنی باختن را به شکست لایزال بدل نکنی، یعنی از خودت شکست‌خوردۀ ابدی نسازی، یعنی در تاریک‌ترین لحظات از آن شعلۀ امید در جان و دلت با چنگ و دندان مراقبت کنی و از یادمبری که امیدت نه به زنده‌ها که به خود زندگی باید باشد...ایستاده بودم جلوی پنجره، یک‌دم نور آفتاب، نرم و نوازشگر، تعمیدم داد در خویش و ناگهان حس کردم که گذشته‌ام، از آن تلخیِ مهیب ویرانگر عبور کرده‌ام. راستش را بخواهی احساس کردم رستگار شده‌ام. کمی بعد تر به یاد آوردم که تمام آنات رستگاری در تجربۀ زیستۀ من، نقشی از نور با خویش دارند. نوری که شاید نشانۀ نجات باشد برای کسی که میایستد و می‌گوید مقابل تاریکی، برابر یاس؛ من سر خم نمی‌کنم.

No comments:

Post a Comment