Sunday, February 26, 2017

نامۀ ششم

برایت بگویم مدت‌ها بود که این‌طور خشمگین نشده بودم، باورم می‌کنی؟ یکی از خالص‌ترین خشم‌هایی بود که تا کنون تجربه کردم. خشم در من می‌جوشید بی‌آنکه آغشته باشد به اندوه، حسرت یا حتا نفرت. فقط خشم بود و خودم را می‌دیدم که چطور می‌توانم به عصای این حس تکیه کنم و ویرانی به بار آورم. عمو کارل‌گوستاوم یک‌جایی نوشته: خشم تحت فشار قرار گرفتن بودن طبیعی ماست. الان جانش را ندارم که توضیح بدهم بودن طبیعی یعنی چه، اما حرفش را در مورد آن انفجار خشم کاملا می‌توانم بفهمم. باری به دوش خودم گذاشته بودم که از پسش بر نمیامدم، خودم را به بیابانی کشانده بودم که گذشتن از آن، توانی فزون‌تر از من لازم داشت و نمی‌خواستم بپذیرم که دیگر نمی‌توانم. آدم عاقل باید بلد باشد جایی شکست را بپذیرد. به موقع باور کردنِ باخت، باعث می‌شود بتوانی هزینه‌هایش را مدیریت کنی. این را از یاد برده بودم و آن خشمِ ناب، داشت نشانم می‌داد که دارم با خودم چه می‌کنم و چطور به فرو رفتن مشغولم. برخلافِ معمول که خشم از من هالک مهلکی می‌سازد که همیشه بابت تبعات رفتارش، پشیمان و عذرخواهم، این‌بار حالا چند روز بعدِ این تجربه، سر سوزنی پشیمانی احساس نمی‌کنم. جایت خالی بود که مرا ببینی. صبح نگاه کردم دیدم دستانم هنوز می‌لرزد. تنم گویی همچنان ارتعاشِ خشم را با خویش دارد و عجیب‌ترین قسمتش که حالم با خودِ خشمگینم خوب است...این زمستان هم می‌گذرد، خاطره می‌شود و سال‌ها بعد لابد این‌طور ازش یاد می‌کنم: زمستان سردی که خشم مرا گرم کرد.

2 comments:

  1. This comment has been removed by the author.

    ReplyDelete
  2. اصل داستان همین است، آموخته ها و تجربه هایمان دقیقاً جایی ما را تنها می گذارند که مدتها برای آن لحظه پرورششان داده بودیم ... لعنتی ها همیشه نوش دارو پس از مرگ سهراب می شوند.
    من فکر میکنم پذیرش باخت کار سختی نیست مگر اینکه چیزی را که می بازیم به اندازه روحمان وزن داشته باشد، این همان چیزیست که نه می توانیم هزینه اش را بدهیم نه می توانیم مدیریتش کنیم ... ولی بنازم آن هواری را که آدم میزند و بعدش حتی ذره ایی احساس پشیمانی نمی کند ... آنم آرزوست

    ReplyDelete