دلم میخواهد بیایم سر مزارت. دلم خیلی میخواهد که بیایم آنجا و حرف بزنیم هر چند باید اقرار کنم دیگر چندان یقین ندارم که چیزهایی را که میگویی به درستی میفهمم. یکجورهایی در ذهنم دارم با مرگ مسابقه میدهم. انگار که آدم ناگهان فرض کند از کجا معلوم که باز هم فرصت داشته باشد؟ آن بطری شراب ده ساله را یادت هست مدام موقع اسبابکشی از این خانه به آن خانه میبردم و میگفتم این را فقط در لحظهای سعد بازش میکنم؟ خب فکر کردم ابله وقت مبارک که نیامد، بازش کن و حسرت به دل نمان. همین دفعه آخر که بابا آمد تهران با هم بازش کردیم. شیراز را هم لابد یادت هست که چه مقاومت میکردم و نمیرفتم، مثل یک نذر قدیمی که فرض کنی آنجا را وقتی میروی که دلت حکم کند حالا وقتش است. آن را هم همین اردیبهشت رفتم. از کجا معلوم که آدم بماند؟ یک سری حرف نگفته بود و خواسته مطرح نشده، گفتم و مطرح کردم. نتیجهاش فرع است، اصل اینکه دیگر بدهکار خودم نیستم. شانههایم سبک است دیگر...حسرتی به دلم نیست؛ از میان همه ای کاشها فقط همین مانده که در آن سال آخر باید بیشتر میدیدمت، بیشتر حرف میزدیم، بیشتر وقت میگذارندیم. تقصیر هیچ کداممان هم نبود، میدانم. کی فکر میکرد که زندگی این همه بی بنیاد باشد؟
همیشه همینه وبلاگ عجیب و اسرار آمیزه همین که یه شب مست و بارونی میای چند تا نامه می خونی از چند سال قبل یه آدمی که نمی دونی کیه بعد هم اشکی میریزی و میری.
ReplyDelete