ما چهار نفر بودیم: من و تو، نون و ب. سال هفتاد و پنج، علموصنعت جفنگ، پیادهرویهای طولانی از امام حسین تا رسالت، از رسالت تا آرژانتین، از آرژانتین تا انقلاب، بی پولی، نومیدی، درسی که دوست نداشتم، روزگاری که غمگین بود...چرا آن سالها این همه نکبت گذشت؟ آدم چرا باید بیست سالگیش را این طور بی برکت سر کند؟ دقت کردهای خیر سرمان همیشه وقتی میفهمیم که انگار نفهمیدنش بهتر است؟
بماند. ما چهار نفر بودیم: من و تو، نون و ب. نون را همان سالها به نیمه تاریک نیرو باختیم. غرق شد در تباهی درونش و جذب شد به تاریکی بیرون، بعد هفتاد و هشت دیگر دوست ما نبود که نبود و چه حیف. تو را به مرگ باختیم، ساده، بدون تلاش، بینبرد، پر از افسوس، پر از چرا و پر از حسرت. حالا من ماندهام و ب.
دو روز پیشتر تماس گرفت و گفت میخواهد ایران هم مراسم بگیرند. برایت ننوشتم، لابد که خودت خبر داری، بیرون از ایران عروسی کرد. از من خواست متنی در ستایش ازدواج بنویسم و موقع عقد بخوانم. به شوخی گفتم الان حال و روزم طوری است که فقط میتوانم متنی در وصف طلاق را خوب در بیاورم ولی به چشم. حالا دارم نگاه میکنم به کاغذ سفید ورد و ذهنم خالی است، همانطور که جای تو آنجا پیش ما موقع مراسم خالی است. غمت نباشد اما، شات اول را به سلامتی عروس و داماد بالا میروم، دومی را به یاد تو، برای تو و سومی را به سلامتی هر کسی که عاشق است...یادت هست؟
No comments:
Post a Comment